ريوايس ريوايس .

ريوايس

اول اردي بهشت ماه 99

به نام خدا

اول اردي بهشت ماه جلالي          بلبل گوينده بر منابر قضبان

اردي بهشت ماه زيبايي و باشكوه و مورد علاقه ي طبيعت دوستان است. ابتداي اين ماه مزين به نام شاعر ممتاز ديار ايرانيان است. سعدي در مورد اكثر چيزها و موارد زندگاني بشري صحبت كرده است. ماه با بركت و خوبي است. روز معلم هم در 12 اين ماه قرار دارد. ماه ياس هاي بودار بنفش خوشكل.



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز دهید:
رتبه از پنج: 0
بازدید:

+ نوشته شده: ۱۷ مرداد ۱۴۰۰ساعت: ۰۶:۲۱:۲۳ توسط:حسن موضوع: نظرات (0)

شغل مردهاي پاك شب

به نام خدا

بعضي از مردان و زنان واقعا همه چيز تمام و كمال هستند. آنقدر گرامي كه هيچ گاه زير بار ذلت و سخن هاي درشت هيچ ظالمي نميروند و سختي كار را به هر دروغ و نيرنگ و پليدي و پلشتي ترجيح مي دهند.

يكي از سخت ترين شغل ها و كسب درآمدها؟ كه به جد بدن بايد در آمادگي كامل و صد درصدي باشد، شغل مردان شب است. شغل عزيزان و نورچشماني كه زباله ها و آشغال هاي ما را شبانه از درب منازل جمع كرده و به دنبال ماشين خاور و كاميون مي دوند و دائم مي دوند و مي دوند. هيچ چيز نبايد از قلم بيفتد. اگر چيزي جا بيندازند سركارگر ممكن است با آنها دعوا كند. اين شغل هميشه بايد در آمادگي و ورزيدگي بدن تعريف ميشود. با خودم فكر ميكنم آيا حاضرم يك شب با اين دوستان همراه باشم و دائم دنبال ماشين بدوم؟ آيا كسي تا حالا حال آنها را در شب ها تار و سرد و خشن ميگيرد؟ هر بار صدايشان را ميشنوم كه با قدرت دنبال ماشين مي دوند و فقط عمل ميكنند و كار را خيلي خوب پوشش ميدهند از آنها انرژي و درس مي گيرم. آفرين بر شما اي مردان پاك شب هاي سرد.



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز دهید:
رتبه از پنج: 0
بازدید:

+ نوشته شده: ۱۷ مرداد ۱۴۰۰ساعت: ۰۶:۲۱:۱۸ توسط:حسن موضوع: نظرات (0)

ستايش / بزرگي

به نام خدا

براي ستايش و بزرگواري خيلي افراد بايد همينطور ايستاد و تماشا كرد و گوش كرد.

بگذار تا مقابل روي تو بگذريم

دزديده در شمايل خوب تو بنگريم

شوق است در جدايي و جور است در نظر

هم جور به كه طاقت شوقت نياوريم

روي ار به روي ما نكني حكم از آن توست

بازآ كه روي در قدمانت بگستريم

ما را سريست با تو كه گر خلق روزگار

دشمن شوند و سر برود هم بر آن سريم

گفتي ز خاك بيشترند اهل عشق من

از خاك بيشتر نه كه از خاك كمتريم

ما با توايم و با تو نه‌ايم اينت بلعجب

در حلقه‌ايم با تو و چون حلقه بر دريم

نه بوي مهر مي‌شنويم از تو اي عجب

نه روي آن كه مهر دگر كس بپروريم

از دشمنان برند شكايت به دوستان

چون دوست دشمن است شكايت كجا بريم

ما خود نمي‌رويم دوان در قفاي كس

آن مي‌برد كه ما به كمند وي اندريم

سعدي تو كيستي كه در اين حلقه كمند

چندان فتاده‌اند كه ما صيد لاغريم

 



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز دهید:
رتبه از پنج: 0
بازدید:

+ نوشته شده: ۱۷ مرداد ۱۴۰۰ساعت: ۰۶:۲۱:۱۷ توسط:حسن موضوع: نظرات (0)

ضجه هاي دردناك

به نام خدا

داستاني كوتاه و درد و دلي خون بار تقديم به هادي نظري مردي كه هميشه دوستش دارم و پيشرو من بوده است.

«ضجّه­ هاي دردناك»

 وقتي صبح سرد پاييز يك روز جمعه­ي ابري با احسان دست­هم را محكم گرفته بوديم و داخل كوچه­ي دهن باريك و دراز خودمان شديم، حالت غريبي داشتم. بايد هر روز نگاهم را به جدول­هاي رنگ و رو رفته، درخت­هاي پير شاخه­شكسته كه دائم كلاغ بالاي آن غارغار مي­كرد و جادّه­اي گِل ­آلود كه هميشه زحمت عابران را دو چندان مي­كرد، مي­انداختم. هميشه حواسم به اوّلين خانه­ ي سمت چپ بود. خانه­ اي كه يك آشنا در آنجا بود. گاهي اوقات موفق مي­شد و لاي در را باز مي­كرد و بيرون را نظاره مي­كرد. حركت عابران،    بچّه ­ها و تحمل و سنگيني چشمان پرسشگري كه هيچ­وقت اهميّت نداشت. احساسش كردم. كنار در بود. همديگر را برانداز كرديم. از دو نسل كاملاً متفاوت. باد برگ­هاي زرد بي­جان و فرسوده را به سمت­مان  مي­آورد. گويا داخل چاله­اي سياه و تاريك بودم. سرماي، تند و خشك اين فصل را نمي­توانستم تحمّل كنم. دوست داشتم زودتر به خانه بروم. همه چيز در اين مكان برايم نفرت­آور بود. خانه­هاي بدقواره، زشت، بلند، زاويه­دار، خشن و گران. از همه بدتر نگاه­هاي مرموزي بود كه بينمان رد و بدل مي­شد. به هر ترتيب رد شديم. هيچ كمكي نمي­توانستم به او كنم. اصلاً نمي­دانستم بايد سلام بدهم يا نه. او يك زن بود. زني كه سال­هاي سال با داشتن چندين پسر و دختر، تنها مانده بود. تنها و بي­كس. هنوز نيفتاده بود. خيلي هم سرحال بود. هميشه به فكر و ايده­اش آفرين مي­گفتم. فكري كه براي فرار از تنهايي بود. پيرزنِ تنها، براي نجات از غربت، چند بار در روز يا ظهر و گاهي اواخر شب فرياد­هاي بلند و دلخراش سَر مي­داد. صداي بلند، شفاف، متوالي، بدون وقفه، رسا و البتّه سالم. ضجّه­هاي دلخراشش، جوان و پير و كودك و خردسال و نوجوان را به اتفاق همسايه­ها دورهم جمع مي­كرد. همسايه­ها هزار فحش آب كشيده و نكشيده، نثار فرزندانِ مادر دلشكسته مي­كردند و با تماس­هاي پي در پي، به آتش­نشاني و پليس كمك مي­طلبيدند. همسايه­ها شب و روز نداشتند. بعضي­ از بچّه­ ها مي­ترسيدند. گاهي اوقات همسايه ها از ديوار بالا مي­كشيدند و درها را باز مي­كردند و زن را آرام مي­كردند و وقتي از تنهايي رها مي­شد به مانند كودكي خردسال در راهرو كثيف و بودار خانه­اش كِز مي­كرد و آرام مي­شد. هيچ­وقت در ذهنم خطور نمي­كرد كه يك مادر­بزرگ اينقدر خار و ذليل شود و يا نه اينقدر يتيم بماند. شيون­هاي پيرزن در شب­هاي سرد و تاريك و وَهم­آميز زمستان براي همسايه­ها مثل يك لالايي تلخ شده بود. تقريباً كار هميشگي زن شده بود؛ فرياد، فرياد و فرياد.

صداي واضح زن خيلي جاها را فرا مي­گرفت. همسايه­ ها ديگر خيالشان راحت شده بود. صداي پيرزن خودمان است. او ديگر مثل چوپان­دروغگو شده بود، كسي به او اهميت نمي­داد. خيلي عادي، آسوده، راحت و بي­خيال از يادها رفته بود.

روز اوّل عيد بود. گنجشك­ها با تمام وجود عشق­بازي مي­كردند. جيك­جيك پرنده ­ها باعث شد پنجره را باز كنم، ببينم چه خبر است. دزدانه چشمم به خانه پيرزن خورد. دوباره مردم جمع شده بودند؛ ولي ديشب كه سر و صداي نبود. توجّهم جلب شد. پايين رفتم. پسر چاق و مستش هم بود. با چشمان هميشه قرمز و خون ­آلود. آمبولانس هم آمده بود. پيرزن را روي برانكارد بيرون آوردند. صورتش سفيد سفيد شده بود. انگار خوابيده بود. تمام كرده بود. در غربت راحت شده بود.

تقديم به هادي نظري 28 دي ماه 1398



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز دهید:
رتبه از پنج: 0
بازدید:

+ نوشته شده: ۱۷ مرداد ۱۴۰۰ساعت: ۰۶:۲۱:۱۳ توسط:حسن موضوع: نظرات (0)

مهدي اخوان ثالث/ تلفظ حروف ممتاز

به نام خدا

گاهي با خودم ميگويم، كاش با فلان شاعر يا خواننده و يا نويسنده هم صحبت و همكلام ميشدم. بعد زود ياد صحبت بزرگان مي افتم كه مي گويند وقتي ديوان شاعر و يا داستان فلان داستان نويس را مي خواني تو در بهترين حالات او قرار گرفته اي و با او گويا نشسته اي و صحبت ميكني و از اين حضور مجازي لذت ببر. اما اينها مرا راضي نميكند. تازگي ها پنجره اي برايم باز شده كه آن را با شما بازگو ميكنم شايد هم براي من مفيد باشد.

بنده كه مرحوم اخوان و يا خيلي از بزرگان هنري را نديده ام. ولي وقتي شعر را مي خواند از راه صدا آدم متوجه ميشود(اينطور به نظر ميرسد) آدم حسابي است. وقتي واژه ها و كلمات از دهان اين شاعر قرائت ميشود: كاملاً دقيق، درست، ويژه، ممتاز، فصيح، چابك، با طنين، حماسي، سرحال، غبراق، كوك، تمييز و داراي انواع صفات خوب اداء ميشود. چند روز پيش به رضا دوستي گفتم اگر اداي لحني جديد در زبان فارسي مي خواهي دنبال كني، تلفظ حروف و شعر خواني مرحوم اخوان ثالث را بشنو و كلي ارتباط برقرار كن.

 



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز دهید:
رتبه از پنج: 0
بازدید:

+ نوشته شده: ۱۷ مرداد ۱۴۰۰ساعت: ۰۶:۲۱:۱۲ توسط:حسن موضوع: نظرات (0)

اولين برف پاييزي كوه الوند همدان/ 27 مهر 98

به نام خدا

اولين برف پاييزي، كه كوه هاي الوند همدان را سفيدپوش كرد غروب پاييز شنبه 27 مهر 98 بود. امسال هوا كمي زودتر سرد شده و برگ هاي زرد رنگ درختان زبان گنجشك و افرا، زودتر از هر زمان ديگري با پهناي خيابان آشنا مي شوند.



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز دهید:
رتبه از پنج: 0
بازدید:

+ نوشته شده: ۱۷ مرداد ۱۴۰۰ساعت: ۰۶:۲۱:۰۹ توسط:حسن موضوع: نظرات (0)

مثل برادر حسين آروانه

به نام خدا

 

هميشه دوست دارم مثل او باشم. شفاف، سالم، خندان، سرحال، فوق العاده احساساتي، مذهبي، دعا خوان و ساده.



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز دهید:
رتبه از پنج: 0
بازدید:

+ نوشته شده: ۱۷ مرداد ۱۴۰۰ساعت: ۰۶:۲۱:۰۹ توسط:حسن موضوع: نظرات (0)

اول مهر98- مرحوم فريدون مشيري/سوغات ياد

به نام خدا

قطعه شعري زيبا به مناسبت اين ايام/ ابتداي مهر ماه 98/ از مرحوم فريدون مشيري. قطعه اي به نام سوغات ياد. استاد شفيعي كدكني كه از مراجع ادبي هستند و بسيار شيرين سخن و هميشه قابل استفاده؛ مي فرمايند: هر بار اين قطعه اي كه از مرحوم مشيري را مي خوانم و يا از ذهنم عبور مي دهم اشكانم جاري مي شود. اوج احساسات يك شاعر را مي توان در اين شعر زيبا پيدا كرد و لذت برد. بخصوص ياد گذشته، كيف زرد، مادر، كوچه ها، بيايان، دفتر و تيغ، حرم، آيينه، سنگفرش ها، غروب، ازدحام و هيچ.  

اين سپيدار كهنسالي كه هيچ از
قيل و قال ما نمي آسود
اين حياط مدرسه
اين كبوترهاي معصومي كه ما روزي به آن ها دانه مي داديم
اين همان كوچه
همان بن بست
اين همان خانه همان درگاه
اين همان ايوان همان در... آه!


از بيابان هاي خشك و تشنه از هر سوي صد فرسنگ
در غروبي ارغواني رنگ
با نشاني هاي گنگ و دور
آمدم تا هفت سال از سر گذشتم را
بشنوم شايد
از اشارت هاي يك در
از نگاه ساكت يك پنجره يك شيشه يك ديوار
در حرم در كوچه در بازار
آمدم خود را مگر پيدا كنم


كيف زرد كوچكي بر پشت
نيزه اي از آن قلم هاي نيي در مشت
گوش ها از سوز سرما سرخ
رهگذر بر سنگفرش راه ناهموار
آمدم شايد ناگهان در پيچ يك كوچه
چشم در چشمان مادر واكنم
هاي هاي اشتياق سالها را
سردهيم
وانچه در جان و جگر يك عمر پنهان كرده ايم
سر در آغوش هم آريم و به يكديگر دهيم
هيچ
در ميان ازدحام زائران
پاي تا سر گوش
شايد از او ناله اي در گير و دار اين همه فرياد
مانند باشد در فضا
هرچند نامفهوم
در رواق سرد و ساكت
مي دويدم در نگاه صد هزار
آيينه كوچك
شايد از سيماي او در بازتاب جاودان اين همه تصوير
مانده باشديك سايه اي
هر چند نامعلوم
هيچ
هيچ غير از بغض تاريك ضريح
هيچ غير از شمع ها و قصه بر پر زدن در اشك
هيچ غير از بهت محراب آه
هيچ غير از انتظار كفش كن
باز مي گشتم
زخم كاري خورده اي تا
جاودان دلتنگ
ز بيابان هاي خشك و تشنه صد فرسنگ صد فرسنگ
پيش چشمم گردبادي خاك صحرا را
چون دل من از زمين مي كند و مي پيچاند و تا اوج فضا مي برد
خود نمي دانم
موجي از نفرين اين بيچاره آدم بود
و در چشمان كور آسمان مي ريخت
يا كه باد رهگذر سوغات انسان را به درگاه
خدا مي برد
خاك خواهي شد
از رخ آيينه ها هم پاك خواهي شد
چون غباري گيج گم سرگشته در افلاك خواهي شد



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز دهید:
رتبه از پنج: 0
بازدید:

+ نوشته شده: ۱۷ مرداد ۱۴۰۰ساعت: ۰۶:۲۱:۰۸ توسط:حسن موضوع: نظرات (0)

آموخته هاي محرم 1398 شمسي

 

در ابتداي دهه محرم امسال 1398 شمسي سعي داشتم مطالب جديد فرا بگيرم. جدي و يا به شوخي. مهمترين مطلب در باب درخت سرو بود. سرو نماد شيعي است. سرو: راست قامت، سبز، سالم، استوار، تهي دست، تكيه گاه، امام، سبز، شهيد، عشق و...

به نظر مي رسد كه بزرگان شيعه با ايجاد طرح سرو سرخميده يا كج، يا «بُته جقه» در فرش هاي ايراني سعي در نشان دادن شهيد دشت نينوا داشته اند و بسيار موفق عمل كرده اند. اينكه درخت سرو وارد فرش مي شود گويا الله بختكي نبوده. در دهه هاي اخير هم نماد سرو تبديل به شهيد شده است.  ديگه بايد اطراف را با دقت نگاه كرد، خصوصا فرش هاي قرمز را. البته جا داشت كه درخت سپيدار هم جايي براي خودش در نمادها باز كند، شايد هم داشته باشد مخصوصا در شعر پروين. ولي شايد چون عمر كوتاهي دارد و زود خشك ميشود ... چه بگويم. آزادي خواهان هم عمر كوتاهي دارند.



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز دهید:
رتبه از پنج: 0
بازدید:

+ نوشته شده: ۱۷ مرداد ۱۴۰۰ساعت: ۰۶:۲۰:۵۸ توسط:حسن موضوع: نظرات (0)

زبان يك مادر از روزگار دختر شاعرش.

هميشه مي گفت: دلم مي خواهد بميرم.

هميشه مي گفت: مامان از اين زندگي خسته شده ام. دلم ميخواهد بميرم.

مي نشست براي سگ و گربه، گريه مي كرد، چه رسد به آدمها.

 مي گفتم: فروغ، تو از هر انگشتت يك هنر مي بارد. براي چه مي نشيني غصه مي خوري؟

مي گفت: مامان جان، كاش من نه خوشگل بودم نه هنر داشتم، فقط خوشبخت بودم.



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز دهید:
رتبه از پنج: 0
بازدید:

+ نوشته شده: ۱۷ مرداد ۱۴۰۰ساعت: ۰۶:۲۰:۵۷ توسط:حسن موضوع: نظرات (0)