ريوايس ريوايس .

ريوايس

(Hoveyat(2

تقريبا كل خونه رو زيرو رو كردم ولي اثري از گوشيم نبود.

امير با حرص  گفت:

+آبتين بيا بريم ديرشد !

_ يه زنگ بهش بزن.

+سي بار زنگ زدم در دسترس نيست.

  كلافه چنگي توي موهام زدم و بيخيال گوشي شدم و همراه امير و مسيح  از خونه زدم بيرون.

  يادم نمي‌اومد آخرين بار گوشيم رو كجا گذاشته بودم. 

يه تاكسي گرفتيم و خودمون و رسونديم خونه استاد. زنگ درو زديم و منتظر شديم. تا درو باز كنه.. چند دقيقه بعد اومد دم در. سلام داديم  نگاهي به ما سه نفر كرد و لبخندي زد :

+خب ببينم طرح تون آمادس؟!.  

زودتر از بقيه گفتم :

_ بله استاد. 

 طرح ها رو دادم دستش.  با همون لبخند رو مخ گفت:

+جلسه بعد بهتون ميگم. 

و درو بست.

  مات و مبهوت به در نگاه كرديم.

امير : ميمرد دو كلمه ميگفت نمره رو ميده يا نه؟!.

_ گفت جلسه بعد.

امير: شنيدم. كر نيستم.

از خونه استاد فاصله گرفتيم و سه نفري تو خيابون قدم ميزديم . حس كردم يكي داره دنبالم مياد. برگشتم و به پست سرم نگاه كردم هيچكس نبود 

  امير عصباني  بود زير لب به دانشگاهو درسو كتاب و استاد رو مورد عنايت فحش هاش قرار مي‌داد.

يكي صدام زد :

+آبتين ؟كجا ميري ؟

آروم گفتم :

_ شماها چيزي گفتين ؟

دوتاشون برگشتن سمتم. و با تعجب بهم نگاه كردن. امير گفت: 

+من دارم فحش ميدم يعني چي اخه....

حرفشو قطع كردم و گفتم :

_نه يكي اسممو صدا زد و پرسيد كجا ميري ؟

مسيح:من  كه چيزي نگفتم 

  _امير تو چيزي نگفتي ؟

  امير با تعجب بهم نگاه كرد. گفت:

+نه !حرف زياد زدم ،اما يادم نميادتو رو صدا زده باشم . مگه جايي ميرفتي 

_كجا ميخوام برمپدارم با شما ميام ،ميگم يكي صدام زد .

امير:خب كي بود؟

_نميدونم !

 دوتاشون با تعجب بهم نگاه ميكردن ،حتما با خودشون ميگن من رد دادم. مسيح از تو جيبش كليدارو در آورد و گرفت سمتم. گفت:

+آبتين برو خونه يكم بخواب خسته اي. احتمالا به خاطر بي‌خوابيه. منو امير هم تا نيم ساعت ديگه ميايم خونه

_خودت كليد داري ؟

+اره يه يدكي دارم برا مواقع ضروري.

   چيزي نگفتم شايد راست ميگه توهمي شدم اما آدم به خاطر يه روز نخوابيدن اينجوري كه نميشه؟  در هر صورت  كليدارو ازش گرفتم.

  *********

.  +آبتين  بيدارشو چقدر ميخوابي؟!.

يه چشمم رو باز كردم و نگاهي به امير انداختم كه  با مسيح داشتن رو اپن آشپز خونه  پيتزا ميخوردن.

غلتي تو جا زدم و پتو رو دور خودم پيچيدم. گفتم:

_ زر نزن بابا. مثلا كَپيدم

امير يه چيزي پرت كرد سمتم كه  خورد تو سرم با حرص از جا بلند شدم و نشستم. گفتم:

_ چتونه شما دوتا، ميزارين بخوابم يا نه؟ خوبه خودتون گفتين!

امير اشاره اي به بسته پيتزايي كه كنار خودش بود  اشاره كرد و گفت:

+بابا خرس هم اين همه نميخوابه ،بيا بخور.

  دستي به صورتم كشيدم. و نگاهي به جعبه پيتزا انداختم و  بي حال گفتم :

_نميتونستي جاي پيتزا يه چيز ديگه برا ناهار بگيري؟

  مسيح خنديد و گفت :

+ناهارت كه تو يخچاله. برا شام‌ پيتزا گرفتيم.

با شنيدن كلمه شام چشمام گرد شد سريع از جا بلند شدم و از پنجره بيرون رو تماشا كردم هوا تاريك بود و كوچه با نور تير هاي چراغ برق روشن شده بود.

يعني من از صبح تا حالا خوابم؟!  يه گوشه تاريك يه مرد رو ديدم كه ردا تنش بود و كنار يه درخت وايستاده بود وداشت به من كه پشت پنجره بودم نگاه ميكردم. نميدونم اما يه لحظه يه دلهره عجيب افتاد به دلم و پرده رو كشيدم 

و رفتم بسته پيتزا رو از رو اپن آشپز خونه برداشتم و لم دادم رو مبل جلو تلوزيون و روشنش كردم.  صداي اميرو شنيدم. گفت:

+  گوشيتو پيدا كردي؟!

.  يه خميازه كشيدم و يه گاز به پيتزام زدم و با دهن پر گفتم:

_ من كه تازه از خواب بيدار شدم 

كانال رو عوض كردم يه فيلم مزخرف عاشقانه.

دوباره عوض كردم.  يه مجري با اعتماد به سقف كامل داشت چرت و پرت ميبافت به هم.  هوووف هيچي نداشت .

با حرص تلوزيون رو خاموش كردم و مشغول خوردن پيتزام شدم دو تا برش كه خوردم  بسته رو پرت كنارم رو مبل.  و سرم رو به پشتي مبل تكيه دادم. كلي به ذهنم فشار آوردم تا يادم بياد آخرين جايي كه گوشيم رو گذاشتم كجا بوده اما هيچي توي ذهنم نميومد. مسيح  بسته پيتزاي منو كه رو مبل برداشت و بازش كردو تعجب گفت:

+همش  همين !سه تيكه خوردي ؟! 

امير با بطري آب از تو آشپزخونه اومد. لبخندي زد و گفت:

+منم كه اين همه سال رفيقشم موندم اين چه طور با خوراك كمش تا حالا زنده مونده.

  مسيح  رفت آشپز خونه و امير اومد كنار من رو مبل نشست

 _  يادم نمياد گوشيم رو كجا گذاشتم.

  مسيح از تو آشپز خونه داد زد:

+آخرين بار كجا گذاشتي؟

_نميدونم.

  امير سري به نشانه تاسف برام تكون داد. گفت:

+يعني بازم ماهي از تو بهتره. اين حافظه اس تو داري؟  اصلا برام تعجبه چه جوري درس ميخوني؟!

_ بيخيال بابا تو به حافظه من چه كار داري؟!

+  بدبخت به خاطر اينكه غذا نميخوري مخت  نمي‌كشه. بگير اينم گوشيت.

  گوشي رو از دستش گرفتم و گفتم:

_كجا بود؟! 

+كجا بود؟!  تو كابينت كنار ليوان. 

پووووف شايد حواسم نبوده اما تا جايي كه ميدونم من اصلا نرفتم سر كابينت اونوقت چه طوري؟! .  البته ميشه گفت به اين حافظه من اميدي نيست.  از رو مبل بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه تو چارچوب در وايستادم و گفتم :

_مسيح،  شارژي نداري كه به گوشيم بخوره شارژرم نيست .

+نه بابا آخه اون گوشي داغون من با گوشي تو توي يه سطحه؟!.

_ اي بابا، شارژر نياوردم.

  صداي امير از پشت سرم اومد:

+پس بايد برگردي خونتون. 

شونه اي بالا انداختم و گفتم:

_ در هر صورت كه بايد برگردم. حالا يكم زودتر. 

  امير با قيافه آويزون گفت:

+آره بايد بريم دلمون نخواد، مسيح پرتمون ميكنه بيرون. 

مسيح  اومد كنار من تو چارچوب وايستاد و رو به امير گفت:

+داداش، چرا منو ميگي؟!  به من باشه بمونين. اما اگه مجيد بياد منم با شما پرت ميكنه بيرون. 

 امير نيشخندي زد وگفت:

+در هر صورت كه بايد پرت بشيم بيرون. خودمون بريم با وقار تر نيست؟

  مسيح با لبخند گفت:

+زدي تو خال.

_ پس من همين الان ميرم 

امير با تعجب گفت:

+حاجي تو چرا انقدر جدي گرفتي. همين الان ميخواي بري.

_نه. برم بهتره . 

مسيح آهي كشيد وگفت:

+حيف شد. تازه مي‌خواستيم خوشبگذرونيم

امير لبخندي زدو با يه چشمك به مسيح، اشاره اي به من  كرد و گفت:

+خواستي خوش بگذروني، بگو آبتين هوا مونو داره.

نگاه مسيح  اومد رو من و با تعجب يه تاي ابروش رو بالا انداخت. 

نگاه بي تفاوتي به دو تا شون انداختم و از آشپزخونه بيرون رفتم. كوله ام رو برداشتم وسايلم رو جمع ميكردم .مسيح اومد كنارم و با تعجب پرسيد:

+منظور امير، از اينكه هوا مو داري؟ چي بود؟!

شونه بالا انداختم و گفتم:

_از خودش بپرس چون منم نفهميدم منظورش چي بود .

امير : شما دوتا خيلي خنگين !

مسيح: ميشه همينجوري سه تايي خوش گذروند ،اما منظور امير يه چيز ديگه بود .

امير:تا حالا پارتي رفتي ؟مهمونياي بالا شهر ؟ببين اصن تو يه سطح ديگه است .من يه بار با آبتين رفتم 

مسيح به من نگاه كردو گفت:

+راست ميگه ؟

_مسيح ،در مورد چيزايي كه امير ميگه زياد جدي نگير  چرت زياد ميگه.

امير خيز برداشت سمت و يه پس گردني زد بهم و با اخم بزرگي گفت :

+آشغال من چرت ميگم.

_ نه پس من ميگم.

+كه اينطور دارم برات آبتين خان. دوروزه با اين پسره آ‌شنا شدي، زدي زير دوستي چندين ساله ات با من؟

پوكر نگاهش كردم و گفتم:

_ بدبخت حسود. من رفتم.

به سمت در رفتم و از خونه زدم بيرون.

*************

از در خونه وارد شدم ،ساعت يازده شب بود خدارو شكر كه چراغا خاموشه. و مجبور نيستم با رويا رو در رو بشم.

از خونه مسيح  تا خونه خودمون پياده اومدم و الانم اصلا دلم نميخواد بيدار بشن و منه خاك بر سر رو بازجويي كنن.

از پله ها بالا رفتم و تا جاي ممكن آروم قدم برداشتم كه صداي جير جير پله هاي چوبي در نياد.  همون لحظه چراغا روشن شد و صداي بابا رو از پشت سرم شنيدم :

+آبتين بايد حرف بزنيم.

  برگشتم و بهش نگاه كردم داشت به سمت مبلاي سالن  نشيمن ميرفت.

  اين كه بابا ميگفت حرف بزنيم  يعني من ميگم تو فقط بگو چشم. 

پشت سرش راه افتادم. روي يكي از مبلا نشستم كه بابا گفت:

+گوشي همراه چه وسيله ايه؟

داشت حاشيه ميرفت   چشمامو رو هم فشار دادم و سرم رو بالا آوردم و گفتم:

_ بابا لطفا حاشيه نرو ميدونم راجب چي ميخواي حرف بزني پس خودم ميگم. 

بابا روي مبل لم داد و انگشتاي هر دو دستش رو مماس هم و آرنجش رو هم گذاشت رو دسته مبل.  يعني ميخوام ببينم چي زر ميزني؟   نفسم رو فوت كردم و گفتم :

_ منو دوستام يه سري برگه كه استاد كارمون، آزمون خواسته بود رو آماده كرديم و اما اين بچه شما...

+داداشت!

  _اون داداشم نيست. اشكان برگه هارو پاره كرده بود. نزديك بود استاد مارو توبيخ كنه اما خداروشكر يه فرصت بهمون داد و منو دوستام هم گفتيم ميريم خونه يكيشون قضيه رو حل ميكنيم.

  با همون لحن سرد و خشكش گفت:

+مگه گوشيت همراهت نبود كه يه اطلاع بدي من خونه دوستمم. 

_ من بچه نيستم!

  +هه بچه نيستي؟! كي بزرگ شدي؟! به نظرت بزرگ شدن يعني اينكه از خونه بزاري و بري بدون اينكه به من خبر بدي؟ خيلي گستاخ شدي ، ابرو ريزي  چند شب پيشت رو هنوز نبخشيدم 

_هه ابروريزي !....چرا بايد بهت خبر بدم؟! 

+چون من پدرتم. 

از جا بلند شدم و  رو به روش وايستادم درحالي كه رو مبل نشسته بود سرشو آورد بالا و بهم نگاه كرد.   كمي به سمتش خم شدم و گفتم:

_ پدر مني؟! چه جمله خنده داري؟!به خاطر يه شراكت مسخره ميخواستي پسره رو بفروشي ،  پدر بودن فقط گير دادن  به اينكه شب كجا ميموني و كجا ميري نيست. 

از رو مبل بلند شد و يه سيلي زد تو گوشم. در اثر ضربه صورتم به يه طرف كشيده شد.  پوزخندي بي اختيار اومد گوشه لبم سرمو بالا گرفتم و گفتم:

_هه پدر بودن به دست بلند كردن رو پسرت هم نيست

.  دوباره يه سيلي به همون جاي قبلي زد و انگشت اشاره اش رو تهديد وار بالا گرفت و با اخم گفت:

+مواظب حرف زدنت باش.  لازم نكرده بهم پدر بودن رو ياد بدي، بچه.

  پوزخند زدم و به سمت اتاقم رفتم ديگه يه لحظه هم دلم نميخواست توي اون خونه خراب شده بمونم شارژ گوشيم رو برداشتم و چندتا  خرت پرت و لباس برا خودم همه رو چپوندم تو كوله ام بقيه وسايلا رو هم شايد بيام بعدا ببرم اگرم نه كه اصلا ديگه پامو تو اين خونه نميزارم 

از در اتاق زدم بيرون. از پله ها كه اومدم پايين ديدم رو مبلا نشسته به سمت در رفتم كه صداش رو پشت سرم شنيدم. 

+كجا ميري؟! 

_ مگه مهمه؟!  در هر صورت سعي كن براي پسر دومت پدر خوبي باشي.

  قبل از اينكه منتظر جواب باشم از در خونه زدم بيرون تو خيابونا فقط داشتم مي دوئيدم ،حالم اصلا خوب نبود از دست خودم عصباني بودم . از وجود خودم بيزار بودم ،بابام رسما شده بازيچه دست اون زنك . ميخواست يه مراسم نامزدي مسخره بزاره با اون دختره ديانا،اونم تو نوزده سالگي، وقتي فهميدم .به بابا گفتم انقدر از دست من خسته شدي كه ميخواي اينجوري از شرم خلاص بشي بعدش گفتم نترس به زودي از اين خونه ميرم لازم نيست با اين نامزدي مسخره خودتو كوچيك كني ....

مثل سگ دروغ گفتم جام كجا بود ،اما بلاخره كه بايد شجاعتم رو جمع ميكردم 

موندن تو اون خونه لعنتي چه اهميتي داره ؟ اونم با وجود همچين پدري 

آرزو به دلم مونده بود كه يه بار موقع بچگيم همراه بابام برم پارك. مثل بقيه بچه ها كنار پدر و مادرشون.  تو مدرسه يه بار مثل بقيه بچه ها خودش بياد دنبالم. اما راننده ميومد و مي‌گفت پدرتون جلسه داشتن. هرروز يه بهونه داشت. من بايد چه كار مي‌كردم؟! فقط نه سالم بود كه با رويا ازدواج كرد اونم بدون اينكه بهم بگه اصلا منو آدم به حساب نمي‌آورد. بعد از ازدواجش كه سرش با همسر جديدش گرم بود و كلا منو ناديده مي‌گرفت.  

  بعضي وقتا فكر ميكنم من پسرش نيستم.

به خودم كه اومدم جلو در خونه مسيح  بودم ،اين همه راه رو از خونه خودمون تا اينجا اومدم ،بدون اينكه خسته بشم.از بچگي ميدونستم كه با همه بچه هاي هم سن خودم فرق دارم؟!   تنها كسي كه ميتونستم به عنوان‌ يه دوست روش حساب كنم امير بود اون بود كه من مثل برادرم دوستش داشتم.

  دستم رو هوا مونده بود  من حالا چه كاركنم؟!  دستم رو بردم سمت زنگ  منصرف شدم و خواستم برگردم اما در نهايت برگشتم دستم رو روي زنگ گذاشتم

صداي گرفته و خواب آلود مسيح اومد و گفت:

-ناموصا دستتو وردار، پوكوندي لامصبو.

_  الان منو ميبيني؟!

- نه پس كورم.

_ نه ميگم آيفون تصويري. .. آه بيخيال ميشه درو باز كني؟! 

در با صداي تيكي باز شد و رفتم تو خونه درو برام باز كرد يه تاپ مشكي و يه شلوارك طوسي با طرح ارتشي. و چشماي نيمه باز و موهاي به هم ريخته اش كه تو صورتش بخش شده بود. يه لحظه از ديدنش خندم گرفت 

- ديد زدنت تموم شد؟ حالا ميشه بگي چي ميخواي نصفه شبي.

مسيح هم بعضي وقتا بي اعصاب ميشد. خب آدمه. گفتم:

_ ميشه بيام تو.

-خير برو خونتون

  چند لحظه بهش خيره شدم يه نفس عميق كشيدم و از جلوي در هلش دادم كنار و رفتم تو خونه. روي مبل نشستم. و  نگاهي به  اطراف انداختم

دستشو كشيد تو موهاش  كه يكم مرتب بشن اومد سمت من وگفت:

+آبتين لطفا ميشه بگي چرا اومدي اينجا؟!

_ چون با بابام دعوا كردم از خونه زدم بيرون. 

+خب؟

_ خب نداره جيگر  اومدم پيش تو.

+جيگر كلاه قرمزي ديگه؟!

_ آره  حالا ميشه بمونم؟!

+مجيد چي؟!  اون اعصاب مصاب نداره ها از من گفتن بود.

شونه بالا انداختم و گفتم:

_ مهم نيست يه جوري باهاش كنارميام.

+خود داني.  نگاهي به صورتم انداخت و گفت:

+كار باباته؟!.

_ جاي انگشتاش مونده؟!.

  +اهووم.

_ بيخيال پاشو برو بخواب خسته اي منم خستم، فردا صبح يه خاكي ميريزيم به سرمون.  

چيزي نگفت و رفتم تو اتاقش يه بالش و پتو پرت كرد تو هال. و در اتاقش رو محكم بست از همون تو اتاق داد زد:

+برقا رو خاموش كن.

******************.

اينم يه توصيف از اين سه شخصيت

آبتين ستوده:نوزده ساله موهاي شكلاتي تيره و چشاي مشكي. پوست روشن و سفيد  قد بلند و كمي لاغر . آدم خونسرديه.ظاهر افسرده و غمگين. متعهد و درونگرا ،نترس و كنجكاو .كمتر چيزي هست كه براش مهم باشه.به جورايي مي‌شه گفت پوكره.

  امير. نوزده ساله موهاي خرمايي رنگ كه هميشه با كلي ژلو از اين چيزا حالتشون ميده. چشماي قهوه اي رنگ و پوست سبزه وعين حال كمي روشن. قد متوسط يه دو سه سانتي مسيح ازش بلند تره. كلا آدم عصبي و در عين حال شوخ طبعي هست. و چيزي رو زياد جدي نميگيره  جز چيزايي كه بدونه مهمن. با دوستاش زياد وقت ميگذرونه .

مسيح آزادواري: نوزده ساله موهاي مشكي و چشماي آبي پر رنگ. يكم از ابتين و امير ورزيده تره .كم حرف آروم ولي يه شيطنت دروني داره درونگرا، مستقل . بسيار كنجكاو. و البته كله شق و نترس.   زود باور.

جاويد سلطاني :چهل و پنج ساله . موهاي شكلاتي ،پوست سفيد و چشماي عسلي ته ريش مردونه قد بلند و عضلاني به نسبت سنش مثل يه جوون بيستو پنج ساله به نظر ميرسه . شوخ طبع ،زود صميمي ميشه،خيلي. ادم رك و راستيه ،خونسرد، حواس پرت .گند زدن يكي از مهارت هاش محسوب ميشه .



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز دهید:
رتبه از پنج: 0
بازدید:

+ نوشته شده: ۱۵ مرداد ۱۴۰۰ساعت: ۰۹:۵۲:۱۷ توسط:حسن موضوع: نظرات (0)

خصوصيات رفيق واقعي

1:وقتي بهشون فحش ميدي. ناراحت نميشن مي‌خندن و يه فحش بدتر بهت ميدن

 

2‌:لج ميكنين،بحث ميكنين، قهر ميكنين، ولي با دنيا، همو عوض نميكنن.

 

3:اگه هر كسي غير خودتون چتا تون رو بخونه به فنا ميريد.

 

4:تو ابراز تنفر از بقيه باهاش تفاهم داري

 

5:ميتوني راحت باهاش درو دل كني بدون اينكه استرس اينو داشته باشي كه كسي از حرفاتون باخبر بشه

6: وقتي از مرگت حرف بزني، بگه خفه شو، دهنتو ببند يا لال شو.

 

كيا همچين رفيقي دارن؟!



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز دهید:
رتبه از پنج: 0
بازدید:

+ نوشته شده: ۱۵ مرداد ۱۴۰۰ساعت: ۰۹:۵۲:۱۵ توسط:حسن موضوع: نظرات (0)

(Hoveyat(1

نام رمان:هويت .

نويسنده :fanos

ژانر :تخيلي ،ترسناك ،معمايي

مقدمه:زندگي پر از لحظات غافلگير كننده است. وقت هايي هست كه با خودت مي گي ،چي از اين بدتر مي تونه باشه ؟

و درست همون  لحظه زندگي يه روي جديد از خودش نشون مي ده . حالا بد باشه يا خوب.

بايد پذيرفت كه اين تقدير تو هست .

دلنوشته اي از يك مادر :

زماني،شيريني روهايمان به كابوسي تلخ بدل شد .

ان لحظه زمان جدايي بود . فرزندي كه پا به اين جهان گذاشت و جدايي مارا رقم زد .

هيييس اين مثل يك راز است فرزندمان و وجود او،يك راز است.

ماه كه تا ابد پشت ابر نميماند ،شايد زمان آن رسيده كه با پايان رسيدن سختي هايمان . چشممان را به جهاني تازه بگشاييم.

شايد ديگر اثري از آن عشق نباشد ،اما فرزندمان دليل ادامه زندگي ماست .

/آبتين ستوده /

روي مبل راحتي اتاق نشيمن،لم داده بودم .

بي هدف كانال هاي تلوزيون رو عوض مي كردم .

ريحانه خانم با ليواني كه مايع نارنجي رنگي داخلش بود به سمتم اومد. ليوان رو گذاشت رو ميز عسلي مبل و گفت :

-اين آب پرتقال رو بخور ،برات خوبه !.

 نگاهم رو بردم رو چهره ريحانه خانم ،كسي كه منو از بچگي بزرگ  كرده و جاي مادرم بود . مادري كه هيچوقت نديدمش . حتي عكسش .

هر وقت كه راجب مادرم از بابام پرسيدم با اخم عصبانيت و جواب هاي سر بالا مواجه شدم.

تنفر از وجود من !يعني پسرش .

تا هفت سالگي فكر مي كردم ريحانه خانم واقعا مادرمه . . لبخند مهربونش كه به پهناي صورت تپل و چروك شده اش بود.چشم هاي  قهوه اي ، موهايي همرنگ چشم هاش با رگه هاي سفيد ،كه از زير روسري مشكي ساده ش پيدا بود .

 از صبح چيزي نخورده بودم . بي هيچ حرفي ليوان رو برداشتم و يه نفس سر كشيدم . ريحانه خانم گفت:

-آبتين، آقا گفتن امشب حتما باشي 

تلوزيون رو خاموش كردم و به ريحانه خانم نگاه كردم و گفتم :

_ نه ،ميرم خونه امير دوستم .

ريحانه خانم كمي مكث كرد و گفت :


-اما آقا گفتن امشب حتما باشي فكر كنم يكي از دوستان و شركاي تجاريشون قراره امشب بياد.
سرم رو به نشانه تاييد حرفش تكون دادم و همزمان گفتم :
_باشه . ساعت چند ميان ؟


-ساعت هفتو نيم. 


_خب پس من ميرم . تا قبل از هشت ميام.

از پله هاي چوبي بالا رفتم .راهرويي كه حدودا سه چهار تا اتاق خواب داشت .و هر كدوم سرويس بهداشتي  خودشون رو داشتن .

وارد اتاقم شدم. تركيب رنگ سرمه اي و سفيد و مشكي . تخت دو نفره با رو تختي سرمه اي سفيد .

 كاناپه راحتي طوسي و كوسن هاي رنگي ، جلوي تلوزيوني كه بهش كامپيوتر و دستگاه بازي وصل بود. كمد ديواري با چوب هاي سفيد مشكي 

لباسام رو عوض كردم. هودي ليمويي با شلوار راحتي طوسي و كتوني اديدايس سفيد..كلاه هودي و روي سرم كشيدم .

از خونه بيرون رفتم 

 هوا يكم سرد بود . دست هام رو توي جيب شلوارم گذاشتم و به گذشته ام فكر كردم 


ده سال پيش بابام ازدواج كرد . من نه سالم بود هيچوقت اون روز رو فراموش نمي كنم

 . عمه شيرين و رهام ميخواستن منو خوشحال كنن اما واقعا براي من هيچ فرقي نداشت. حاصل اون  ازدواج پسري شد به اسم اشكان كه پنج سالشه برادر ناتني من! ازش خوشم نمياد

 

تنها چيزي كه از بچگي يادم مياد اينكه بابام مدام سر كار بود و اصلا برام وقت نداشت،و بعد از ازدواجش هم شرايط برام سخت تر شد . حتي عمه شيرين اومد تا بابام رو راضي كنه  و منو با خودش ببره شيراز ....اما اجازه نداد و من محكوم بودم به موندن اينجا و تحمل كردن نامادري به اسم رويا ، كه مدام بين منو بابام دعوا راه مينداخت و من هميشه كوتام ميومد . تنها آرزوم  بيرون اومدن از اون به اصطلاح خونه ،بود.
اما لازم بود كه كسب و كار خودم رو راه بندازم و روي پاي خودم وايستم . بر خلاف ميل بابا انتخاب رشته كردم و تو يه دانشگاه خوب مشغول به تحصيل شدم . واسه آينده ام برنامه ها داشتم . 
انقدر غرق افكارم  شده بودم. كه نفهميدم اين همه راهو پياده اومدم و از خونمون چقدر دور شدم..


در احاطه ساختمان هاي بلند و لوكس بالا شهر بودم. خوبي پولدار بودن همينه .اما من ترجيح ميدادم . ثروت نداشته باشم اما حداقل رابطه ام با پدرم خوب باشه و مادرم زنده باشه. 
به ساختمون ها نگاه كردم و زندگي آدماي داخلش رو تصور ميكردم .. ميشه منم خونه خودمو داشته باشم و از اون خونه براي هميشه بيام بيرون .
بين اون همه ساختمان يه ويلاي بزرگ با در سفيد رنگ بود .برام عجيب بود وقتي همه اطرافش ساختمان و برجه،چرا اين ويلا رو خراب نكردن؟!!!.


كنجكاو شدم تا يه نگاهي از نزديك به اون ويلا بندازم.از خيابون گذشتم .
روبه روي در سفيد رنگي كه زنگ زده بود و درختاي خشكيده ،از روي ديوار هاي اجري ديده ميشد ايستاده بودم .
خب من كه تا اينجا اومدم چرا از بالاي ديوار سرك نكشم؟...نه اخه اگه يكي ببينه چي ؟...كي ميخواد ببينه اون درختا خشك شدن معلومه كه هزار سال آب نخوردن.... به خاطر زمستونه ....نه ،الان كه پاييزه  هيچكس تو اين خونه زندگي نميكنه ...ولي .... ولي ملي رو بزار كنار ..زودباش از در برو بالا .
بلاخره بعد از درگيري ذهنيم . تصميم گرفتم از در برم بالا و يه سرك كوچيك تو حياط بكشم.
شايد بگم حماقت !اما دلم رو به دريا زدم .

از در ويلا بالا رفتم سركي تو حياط ويلا كشيدم .. سنگ فرش هاي كف حياط ،با برگ هاي خشكيده درختا پوشيده شده بودن . پر از درخت بودن و خاك باغچه و شاخه هايي كه خشك شده بودن و درخت افتاده بودن رو زمين‌. يه حوض كوچيك بين درختا بود كه آبش لجن شده بود و ساختمان كوچيكي ته باغ كه درست ديده نميشد .


خواستم از در بپرم پايين . كه در باز شد و  تعادلم به هم خورد و افتادم  رو زمين . زانو هام داغون شدن از جام بلند شدم. 
كسي جز من اونجا نبود پس در چه جوري باز شد ؟
وارد شدم . اونجا واقعا خرابه بود و هيچكس داخلش زندگي نميكرد.


يه طرف ديوار كنار در ريخته بود .. 
به سمت ساختمان داخلي قدم برداشتم . برگ ها زير پام خش خش صدا ميداد.
همون لحظه در حياط بسته شد. برگشتم و پشت سرم رو نگاه كردم هيچكس جز من نبود. 
شونه اي بالا انداختم و به راهم ادامه دادم .
ساختمان اصلي شيشه هاي شكسته بودن و ديوار هاي اجريش خراب شده بود و دربش هم باز بود كنار در هم پر از تار عنكبوت بود . معلومه كه سال هاست كسي اينجا زندگي نميكنه .
مهم نيست حالا ،قراربود  برم خونه امير . گوشيم رو از جيب لباسم اوردم بيرون تا به امير زنگ بزنم.

 آنتن دهيش صفر بود .پوووف،بايد برم  از اينجا بيرون.سرمو اوردم بالا كه پشت پنجره يه سايه ديدم‌

كه خليي سريع محو شد ،حتما اشتباه ديدم ،به سمت در ورودي رفتم . يه سايه رو ديوار بود كه انگاري داشت از ديوار جدا ميشد . چند بار پلك زدم فكر كنم توهم  زدم . يه لحظه حس كردم زير پام خالي شد و م اما رو زمين بودم . حسش دقيقا مثل اين بود كه از بلندي افتاده باشم . اما فقط افتادم رو زمين .به ديوار نگاه كردم ديگه از اون سايه رو ديوار خبري نبود 

از جام بلند شدم . به سمت در رفتم و خواستم بازش كنم اا باز نميشد.

با تمام قدرتم درو كشيدم كه يهو باز شد . حتما به خاطر اينكه زنگ زده .
 شماره امير رو گرفتم بعد از چندتا بوق صداش تو گوشم پيچيد :


+چيه؟


_كجايي خونتون؟


+نه اومدم خونه شما !سواله ميكني!


_خيله خوب من دارم ميام خونتون.


صداي بوق اومد  به صفحه گوشي نگاه كردم . هووف قطع كرد.
***
زنگ درو زدم و در باز شد . امير تو درگاه در ظاهر شد نگاهش كردم و گفتم :


_جايي ميري ؟


اخم كرده بود و از جلوي در منو كنار زد. راهشو كشيد و رفت ، دنبالش رفتم و گفتم :
_امير چته ؟باز سگ شدي ؟


ايستاد و بهم نگاه كرد و گفت:


+ سه روز ديگه بايد طرح مون رو تحويل بديم . اونوقت هيچ غلطي نكرديم .


_ گفتم چيشده !خب كه چي !


+درد و خب كه چي !نكنه انتظار داري طرح هاي تورو هم منو حامد انجام بديم ؟ ببين من اگه اين واحد رو به خاطر تنبلي تو بيوفتم . اون دانشگاهو  رو سرت خراب ميكنم !تو بچه پولداري . من كه مثل تو نيستم .

اخمي كردم و گفتم :
_ پاچه نگير .منم مثل تو ام . هر كي ندونه تو كه ميدوني تو اون خونه به من چي ميگذره .

+خودتو لوس نكن.بيا بريم !

_كجا؟

+خونه شما.

_نميشه ما امشب خونمون مهمونيه يكي از شريكاي باباقراره بياد.

+ يعني تو اومدي خونه ما بموني ؟

_نه بابام گفته امشب من بايد تو مهموني باشم .

+خيله خوب پس بريم خونتون تو به مهمونيت برس . منم ميشم پا سيستم.

_چه برنامه اي چيدي برا خودت .

+خفه !راه بيوفت!

يه تاكسي گرفتيم به سمت خونه .

*****

وارد اتاقم شديم . امير . كوله پشتيش رو پرت كرد يه و رفت پشت ،كامپيوترم. نشست و گفت :

+تو بشين پاي طرحات !

_راحتي ؟

+خيلي ، راستي بگو يه نسكافه اي ،چايي،كاپوچينوي چيزي بيارن .  خودتم بشين سر طرحات .

همون لحظه در اتاقم به شدت باز شد و اشكان  اومد تو يه شنل سرخ پوستي و يه تاج كه پراي سفيد مشكي داشت و نيزه تو دستش ،با صداي نخراشيده اش گفت:

+هوووووله . من سوخ پوسم.. ميخوام شكار كنم.

_برو بيرون شكار كن .

+نه تو شكارم بشو.

_من حوصله ندارم بچه !برو با هم قد خودت بازي كن. 

رفت سمت امير و گفت:

+تو شكارم بشو

امير درحالي كه به صفحه مانتيور خيره  شده بود گفت:

+برو پي كارت بچه !

رفتم سمت اشكان و خواستم بگيرمش كه تو يه چشم به هم زدن اون نيزه اسباب بازيش رو زد تو چشم امير .

 امير چشمش رو با دستش گرفت.و ناليد :

+آآآخ كور شدم !

سريع اشكانو گرفتم و بردم بيرون اتاق و درو قفل كردم.

بسته دستمال كاغذي رو برداشتم و رفتم سمت امير و گفتم:
_ چيشد خورد تو چشمت؟

+نه خورد تو دستم !

_واقعا؟خوبه خداروشكر .

+آشغال به كنايه گفتم ! اگه ميخورد تو چشمم كه دودمانتو به باد ميدادم !

_خوب حالا دستتو بردار.

دستشو برداشت  زير چشمش يه زخم كوچولو شده بود . اخمي كردم و گفتم :
_چيزي نشدع . شلوغش كردي !


يه چش غره رفت و گفت :


+گمشو ريختتو نبينم.
پوووفي كشيدم باز اين عصباني شد تا خود شب ميخواد پاچه منو بدبختو بگيره .


نشستم سر طرحام ،تا تمومشون كنم.
******
تو مهموني نشسته بودم . اخمام تو هم بود . رويا و بابا حسابي بهشون خوش ميگذشت

. و داشتن با اون مهموناشون حرف ميزدن !


اما من يه گوشه  نشسته بودم و مجبور بودم اين شرايط مسخره رو تحمل كنم. امير هنوز طبقه بالا تو اتاقم بود .
يه دختري  همسنم ،به اسم ديانا هم كه فكر كنم دختر همين شريك بابا بود . زل زده بود بهم. هر بار كه نگاهش ميكردم . لبخند ميزد و گونه هاش سرخ ميشد و سرشو مينداخت پايين ،و دوباره نگاهم ميكرد ‌
يكم داشت ميرفت رو مخم از جام بلند شدم كه با چش غره بابا مواجه شدم ،اين يعني بتمرگ سر جات .
نفسمو دادم بيرون و لبم رو گاز گرفتم .

هوووف كي تموم ميشه اين مهموني مسخره 
نشستم سر جام ،كه ريحانه خانوم صدا زد برا شام .
همه با خنده و خوشي رفتن سر ميز  نشستند .منم  دور ترين نقطه به بقيه رو انتخاب كردم .


خوشحال از اينكه از اونا دورم .ديانا رو ديدم كه نشست كنارم سرمو چرخوندم و يه تاي ابروم رو دادم بالا،و نگاهش كردم .


 لبخندي زد و يه نگاه پر عشوه اومد.
به روبه روم نگاه كردم كه پسر بزرگ خانواده دانيال روبه روم نشست . 
ديگه بدتر از اين هم ميشه ؟

ديانا ظرف سالاد رو گرفت جلوم و لبخند مليح گفت:

+بفرماييد آبتين.

_من سالاد دوست ندارم !

+عع ببخشيد نميدونستم ،خب بفرماييد برنج براتون بريزم‌

_خودم ميريزم  زحمت نكشين .

 از جاش بلند شد و ديس برنج رو گرفت ،و بشقاب رو برام پر كرد .
برام عجيب بود كه چرا داداشش اين همه ريلكسه . چيزي به ا غيرت تو وجود اين آدم نيست ؟

ظرف قيمه رو هم گذاشت جلوم .

با اينكه خورشت قيمه دوست نداشتم ،اما ترسيدم  چيزي بگم برا همين فقط تو سكوت چند قاشق برنج خالي خوردم .

از برنج خالي هم خوشم نميومد .

اما خب برا اينكه اين دختره ساكت بشينه ،چيزي نگفتم ريحانه خانوم يه بشقاب خورشت مرغ برام گذاشت و قيمه هارو گذاشت كنار . يه بشقاب فسنجون هم برام گذاشت.
 لبخندي زدم و نگاه قدردانم رو بهش دوختم.و اروم زير لب گفتم ممنون .
شام كه تموم شد به ريحانه خانم گفتم برا امير هم شام ببره.خودمم رفتم پيش كسايي كه تو سالن پذيرايي بودن .

ازشون خوشم نميومد اما خب چاره هم نيست .

***سه روز بعد****

دمر خوابيده بودم و  اشكان روي كمرم نشسته بود و بالا و پايين ميپيرد ، بيدار شدم و صداي رو مخش كه هي ميگفت:

+داداشي پاشو پاشو پاشو. .....

تو روحت بچه، چي ميخواي سر صبحي از جونم؟!

  گوشيم كه كنار بالشت بود زنگ خورد.

اسم امير روش  صفحه‌ بود و يه عكس كه موقع خواب ازش گرفته بودم.

سريع از جا بلند شدم و نشستم. اشكان  پشتم  نشسته بود

افتاد روي تخت و بعدم خورد زمين از جاش بلند شد و يه نگاه به من كرد رفتم سمتش و آروم گفتم:

_ بچه، جان مادرت، صدات در نياد.

بغض كرده بود و بعد يهو زد زير گريه.

صداي زنگ گوشي و جيغ و گريه هاي اشكان محيط اعصاب خرد كني رو به وجود اورده بود ، امير خفم ميكنه ،رد تماس زدم.

سعي كردم اشكان رو آروم كنم به سمتش رفتم  كه يه جيغ فراي بنفش كشيد و از در اتاق رفت بيرون. الان مامانش آوار ميشه رو سرم.  

گوشيم دوباره زنگ خورد. بازم امير بود. دكمه سبز رو لمس كردم و  قبل اينكه بخوام چيزي بگم صداي عربده اش تو گوشم پيچيد:

- آبتين خر، معلوم هست كدوم گوري هستي؟!

   با خونسردي گفتم:

_سلام 

-  سلام درد، سلام و مرض،  آشغال خيرت سرت امروز وقت تحويل طرح گروهيه، يه ساعت ديگه كلاسه، اون طرح ها هم توي خونه شماست .

_ باشه باشه تا نيم ساعت ديگه اونجام.

سريع قطع كردم و هجوم بردم سمت كمد لباس. در اتاق به شدت باز شد و رويا اومد تو.

اي خدا سر صبحي اينو كجاي دلم بزارم آخه؟! 

رويا درحالي كه اون بچه تخس و بي‌شعورش بغلش بود  با داد و بيداد گفت:

+زورت به بچه رسيده ؟خجالت نميكشي با اون هيكلت ،بچه به اين كوچيكي رو زدي ؟

اون لحظه فقط آرزو ميكردم كاش الان يه سمعك داشتم تا بتونم صداشو خفه كنم.  پوكر نگاهش كردم و پوزخندي زدم و گفتم:

_من بچت رو نزدم ! تو بچت رو بگير كه سر صبحي نياد تو اتاق من ،از پس يه بچه هم بر نمياي ؟

+با من درست صحبت كن،من جاي مادرتم !

_فقط ده سال ازم بزرگتري چه جوري جاي مادرمي ؟

+با من يكه بدو نكن يكم احترام بزرگ تر سرت بشه . هر چند از بچه اي زير دست يه خدمتكار بزرگ شده ،بيشتر از اين نميشه انتظار داشت ! اون از ابرو ريزي ديشبت اينم از الانت ،

بحث كردن باهاش بي فايده بود فقط گفتم:

_از اتاق برو بيرون

اخماش تو هم بود و با تهديد اينكه به بابا ميگه از اتاق رفت بيرون

لباسام رو پوشيدم يه پيراهن سرمه اي و شلوار مشكي چنگي تو موهام زدم تا مرتب بشن

رفتم سر ميز تحرير كه با ديدن برگه هايي كه پاره شدن و روش خط خطي و نقاشي هاي بچگانه بود رسما وا رفتم. طرح هامون نابود شدن . 

 

كل راه داشتم به اين فكر ميكردم كه چه خاكي به سرم بريزم.. ..  

رسيدم دانشگاه. امير و مسيح  يه گوشه وايستاده بود به سمتشون رفتم امير  با ديدنم اخمي كرد. گفت:

- چه عجب! ميزاشتي دوساعت ديگه ميومدي!؟  

همينجوريشم عصباني بود. حالا من چه جوري بهش بگم طرحي براش زحمت كشيديم به فنا رفته.

آب دهنمو قورت دادم.

بدون اينكه چيزي بگم از تو كوله طرحهايي كه سالم بودن رو دادم دست امير.

   يكم برگه هارو زير و رو كرد و با كنجكاوي پرسيد:

+بقيش كو؟!

  يه پوشه دادم دستش.  با تعجب پوشه رو باز كرد و با ديدن برگه هاي پاره و نقاشي شده.  بهم نگاه كرد چندبار پلك زد و يكباره به سمتم هجوم آورد. چند قدم رفتم عقب  امير سرعتش رو بيشتر كرد و رسيد بهم. گفت:

+حالا چه كار كنيم ،اين طرح هارو ميدي دست استاد؟اصن تقصير منه كه گذاشتم اينا خونه شمابمونه

_ببخشيد!

+ببخشيد و درد، ابرو كيلو چند وقتي اين واحد رو بيوفتم؟

مسيح  هم فقط ايستاده بود داشت امير رو تماشا مي‌كرد.  بازم جاي شكرش باقي بود كه نيومد كمك امير. 

مسيح نگاهي به اطراف انداخت. گفت:

+  بسه دعوا نكنيد. 

امير با حرص برگشت سمت مسيح و گفت:

+تو يكي خفه. بايد ببينيم چه خاكي بريزيم به سرمون .

ميخواستم با آرامش و خونسردي موضوع رو حل كنم. آروم گفتم:

_ شما تقصيري نداريد خودم قضيه رو به استاد ميگم.

   امير جلو تر از ما راه افتاد. منم داشتم پشت سرش ميرفتم ،مسيح  اومد كنارم يه لبخند گوشه لبش بود. گفت:

+امير خيلي زود عصبي ميشه ،اما تو درست بر عكسشي ،واقعا وقتي ديدم داره اينجوري سرت داد ميكشه و تو هم خيلي خونسرد نگاهش ميكني تعجب كردم.

_ هنوز كتك زدنش رو نديدي!

+چرا فكر كنم. هفته پيش با اون ساندويچي اونطرف خيابون دعوا نگرفت.

_ آره اما يكي بايد باشه كه حواسش به خشم يهويي امير باشه. توي اين چند سالي كه باهاش دوست بودم به خشمش عادت كردم. و ميدونم كه سر ده دقيقه خاموش ميشه.

مسيح  ديگه چيزي نگفت.

تازه باهاش آشنا شده بوديم پسر ساكت و آرومي بود و كم حرف مي‌زد اونم فقط براي طرحهايي كه استاد گروه بنديمون كرد

سر كلاس نشستيم امير كه اخم كرده بود و حتي باهام حرف هم نميزد. امير از دوران دبستان باهم دوستيم. يادم نمياد چه طور اما به دلايلي بابام مدرسه ام رو عوض كرد. امير تنها كسي بود كه با من دوست شد حتي اونم يادم نمياد  چطور باهام دوست شده، بخش هايي از خاطراتم  از ذهنم پاك شدن.

با سوزش روي پهلوم تازه فهميدم استاد اومده سر كلاس چند ثانيه طول كشيد تا بفهمم چه خبره استاد داشت اسمم رو صدا مي‌زد.

+آبتين ستوده.

هول شدم سريع از جا بلند شدم ايستاد و عين يه بچه دبستاني دستم رو بردم بالا و گفتم :

_حاضر.

با خنده هاي زير بچه هاي كلاس تازه فهميدم كه حركتم  چقدر احمقانه و مضحك بوده.

همه گروه ها يكي يكي طرحاشون رو به استاد نشون دادن. نوبت ما بود برگه هايي كه پاره و خط خطي بودن رو برداشت و گذاشتم ميز استاد.

نگاهش رو بالا آورد و از بالاي عينكش بهم نگاه كرد.گفت:

+اين چه وضعشه؟! اين برگه ها  چرا اينجورين؟!

_ متاسفم اين برگه ها رو برادر كوچيكم اينجوري كرده البته تقصير منه  هم گروهيام تقصيري ندارن پس لطفا نمره اين واحد رو بهشون بديد.

اخم ريزي روي پيشونيش بود كه پر رنگ تر بود. به اين فكر ميكردم كه كي قراره اون عينك از روي دماغش بيوفته. خندم گرفته بود اما به يه لبخند مليح بسنده كردم كه از چشمش دور نموند.گفت:

+آقاي ستوده. اگه كلاس منو با مهد كودك اشتباه گرفتي بايد بگم كه ديگه حق شركت توي كلاس هاي منو نداريد. گروهتون اين واحد هيچ نمره اي نميگيره  

خب اينكه ديگه نيام به كلاسش  يكم زيادي بود

اما چاره اي نبود. در هر حال تقصير من بود.  آروم گفتم‌ :

_ چشم استاد.

صداي امير از ته كلاس اومد. گفت:

+استاد منم هستم . منم توي اين گروه بودم پس منم مقصرم. منم ديگه توي كلاستون نميام.

برگشتم و به امير نگاه كردم  ايستاده بود نگاهم رو استاد دوختم تا ببينم در جواب امير چي ميخواد بگه استاد با ابرو هاي بالا رفته به امير نگاه كرد سري تكون داد و آروم گفت:

-  صحيح، نظر شخص سوم گروهتون چيه؟! 

و نگاهش رفت رو مسيح .

مسيح ،جا خورد چند لحظه بهم نگاه كرد و بعد ايستاد و گفت:

+منم با نظر هم گروهيم موافقم اين يه كار گروهي بوده پس اگه خراب شده هر سه نفر مقصريم

. ناراحت بودم  همه اينا تقصير من بود. استاد لبخندي زد و و به ما سه نفر نگاه كرد.گفت:

+خيله خوب بهتون يه فرصت ميدم. طرح هايي كه سالمن كه هيچ. ولي اون طرح هايي كه خراب شدن رو دوباره ازتون ميخوام.

  نيشم باز شد كه با ادامه حرف استاد. سريع جمش كردم. بد جوري زد تو ذوقم

  - فقط طرحاتون رو بايد فردا صبح تحويل بديد.فقط در اون صورت نمرتون رو ميدم

فردا صبح آخه؟!  چرا انقدر كم؟!

سر جام نشستم تا آخر كلاس فقط عين مونگولا زل زده بودم به استاد و حتي يه كلمه از حرفاش رو هم نفهميدم. دستي جلوي صورتم تكون خورد. تازه فهميدم كلاس خالي شده. مسيح كنارم نشسته بود. گفت:

+آبتين خوبي؟! 

اصلا نفهميدم چيشد از جا بلند شدم و اروم گفتم :

_ خوبم  خوبم.

تو محوطه دانشگاه امير قدم زنان جلو تر از منو مسيح ميرفت. برگشت و من. مخاطب قرار داد. وگفت‌‌:

+عالي شد، فردا صبح. حالا چه غلطي بكنيم؟!

_ بريم خونه ‌ما يا شما؟ ! در هر حال بايد يه جوري تا فردا صبح طرح هارو آماده كنيم‌.

امير با اخم گفت:

+مامانم امشب كل فاميل رو دعوت گرفته خونمون. طرحي كه يه هفته براش زحمت كشيديم رو بايد تو بيستو چهار ساعت تحويل بديم اصلا ميشه ؟

_ پس بياين خونه ما.

+  اصلا، يه درصد فكر كن من پام رو بزارم تو اون خونه، امنيت جاني ندارم.

حق داشت اون روز مهموني كه اومد خونه ما،و من يادم رفت در اتاق رو قفل كنم ،اشكان با يكي از اسباب بازيهاش كوبيد تو صورتش و زير چشمش زخم شد  و هنوزم جاي اون زخمه بود.

تو فكر بودم كه صداي مسيح  رو شنيديم.

+بياين خونه من.

_ولي آخه  هم خونه ات.

+نه مجيد چند روزي هست رفته  شهرمون خونه خاليه.

با گفتن اين حرف منو امير نيشمون باز شد.

اما امير سريع  لبخندش رو جمع و اخم به مسيح  گفت:

+نامرد. چند روزه  اون رفته بعد تو الان داري ميگي؟

مسيح : اجازه ندارم مهمون دعوت كنم الانم نميدونه ،و از سر  ناچاريه .

امير: خب بهترع زودتر بريم .

مسيح :من جلوتر ميرم ادرس ميفرستم بياين .

امير :باشه پس ماهم بريم لوازم بخريم .

سكوت كرده بودم وچيزي نگفتم. خوشحال بودم،چند روز دور بودن از رويا و اشكان. براي من عين خود بهشت بود.

*******

زنگ خونه رو زديم كه در باز شد.

مسيح  بچه شهرستان بود و با يكي از هم شهري هاش كه ازش بزرگتر بود و البته فاميلشون هم بود توي يه خونه  زندگي مي‌كرد. حق نداشت هيچ مهموني دعوت كنه و اين اولين بار كه منو امير رفتيم خونش.  يه آپارتمان نقلي و كوچيك . از پله ها رفتيم بالا.  امير به زور خودشو از پله ها كشيد بالا و نفس نفس مي‌زد. گفت:

+ لامصب تمومي نداره اين پله ها. مسيح هرروز اينارو ميره بالا مياد پايين؟! برا همينه آنقدر قيافش داغونه. 

بيخيال چرت. و پرت گفتاي امير گفتم:

_ ميخواي كولت كنم؟!

  امير با نيش باز نگام كرد. رو پله نشستم اومد رو كولم. لبخندي زدم و گفتم:

_ سفت بشين.

  يه طبقه ديگه مونده بود از پله ها بالا رفتم.  امير داشت شعر ميخوند و منم كلا ميخنديدم.  حسابي حال مي‌كرد.و واسه خودش‌ شعر ميخوند گفت :

+كره اولاغ نازنين ثم در زمين  يكمي بهم سواري ميدي؟. بله كه مي دم. بله كه ميدم آخه امير تميزه پيش همه عزيزه. كره الاغ نازنين  ميشه از  آنقدر وبيره نرين آخه امير كه  عزيزه.....

فقط داشتم ميخنديدم به اين چرت وپرتاش. قشنگم داشت با ريتم ميخوند.

   رسيديم در خونه. مسيح  با يه لبخند تو چار چوب در ايستاده بود و با ديدن من كه امير رو كول كرده بودم.

از جلوي در كنار رفت. به سمت مبلي كه وسط هال بود رفتم و امير رو  انداختم روش،كمرم رو صاف كردم

مسيح  داشت با اخم نگام ميكرد گفتم :

_  چيه اينجوري نگاه ميكني؟!

  +نميگي مبل ميشكنه ؟

 شونه اي بالا انداختم و چيزي نگفتم

امير انگشت شصتش رو به نشونه بيلاخ  گرفت سمت مسيح. و همزمان زبونشو در اورد .

مسيح  اخمي كردو سري به نشانه تاسف براي امير تكون داد

به سمت آشپز خونه رفتم. يه دست استكان با چهارتا ماك كه رو يكيش عكس يه پسره بود فكر كنم همون مجيده

ظرفايي كه خيلي قشنگ و مرتب تو جا ظرفي چيده شده بود،دستگاه چاي ساز كه كنار گاز بود . و ظروف مرتب كنار هم چيده شده بود . همه چيز خيلي مرتب بود ،اين وسط يا مسيح وسواس داره يا هم خونه اش مجيد.

رفتم سمت يخچال  و درو باز كردم دوتا تخم مرغ يه نصفه پيتزا و چندتا بسته سس يه نوشابه خانواده . چقدر خوب ميشد منم اينجا زندگي ميكردم . 

+گشنته زنگ بزنم از بيرون غذا بيارن؟چيزي تو خونه نداريم. يادم رفته خريد كنم 

   در يخچال رو بستم و به مسيح كه توي چارچوب آشپز  خونه ايستاده بود نگاه كردم.  گفتم:

_ ناهار مهمون من 

چيزي نگفت  و رفت سمت چاي ساز ،

منم از آشپز خونه  رفتم بيرون.  كنار امير روي مبل نشستم.

با  اپليكيشن رستوران مورد علاقه ام غذا سفارش دادم.

گوشيم رو گذاشتم كنار  امير هم همونجور رو مبل لم داده بود و به سقف نگاه مي‌كرد. بي مقدمه گفت:

+مياي بريم باشگاه؟!. 

از سوال يهوييش جا خوردم با تعجب گفتم:

_ چرا؟!

پوكر نگام كرد و بعدش اخم كردو گفت:

+بقيه چرا ميرن باشگاه؟  سواله ميكني؟!.

_  نه خوب ميگم چرا يهو به ذهنت رسيد.

  +يهويي نيست خيلي وقته به فكرشم.خواستم بدونم تو ام مياي ؟اين روزا مد شده همه ميرن . هم واسه خودمون خوبه .

_باشه برو.

+برم؟ يعني تو نمياي؟

_ نميدونم آخه هيچ ايده اي براش ندارم.

با اومدن مسيح حرفمون نصفه موند.

مسيح با سه ليوان نسكافه اومدو گذاشتش رو ميز عسلي. لبخندي زدم و گفتم:

_مرسي سرعت.

نگاهي به ما دوتا كرد و گفت‌:

+راجب چي حرف ميزدين؟!

امير نگاهش رو از سقف گرفت و يه ليوان نسكافه برا خودش‌ برداشت. و گفت:

+باشگاه!

مسيح نگاهي به من كرد. گفت :

  +خب شما هم مياين ؟

اصلا خبر نداشتم كه مسيح ميره باشگاه اونقدر آدم كم حرفي بود كه چيزي نگه.  نگاهي به دوتاشون انداختم و گفتم:

_ باشه بابا. ميام. 

امير ليوان خالي نسكافه رو گذاشت رو ميز و گفت:

+ تصويب  شد.

نسكافه ام رو هورت كشيدم و گفتم:

_الان فقط منتظر نظر من بودين ؟

امير: نه بابا،كي به نظر تو اهميت ميده.

_پس چي؟

امير: ول كن بابا . مياي ديگه .

_نوچ‌.

مسيح از جاش بلند شد گوشي خونه رو برداشت و رو به ما گفت:

+ناهار  چي ميخورين؟!.

نگاهي بهش انداختم و گفتم:

_  گفتم كه مهمون من!سفارش دادم.

مسيح  با تعجب بهم نگاه مي‌كرد دهنشو باز كرد كه چيزي بگه كه سريع گفتم:

_  از تو اپ سفارش دادم تا ده دقيقه ديگه ميرسه .

گوشي امير زنگ خورد جواب داد:

+جانم مامان.... ببخشيد يادم رفت بگم،من خونه يكي از دوستام ميمونم..... نه مسيحه اسمش ،...... نميدونم..... فقط ميشه يكي دو روز بمونم؟!......  چي؟! لوكيشن بفرستم؟!  مامان تو بهم اعتماد نداري؟!...... باشه. باشه ميفرستم. فقط به بابا بگو خودت ديگه..... آبتين هم هست اونم ميخواد بمونه... باشه خدافظ.

تلفن رو قطع كرد و سوالي بهم نگاه كرد.گفتم:

_ من هنوز به بابام نگفتم.

+خب بگو.

مسيح  يه رو فرشي پهن كرد وسايلا رو آورد.گفتم:

_ بزار اول ناهار بخوريم بعد.

  چيزي نگفت و اومد ليوان هاي نسكافه رو جمع كنه.

مسيح با سيني رفت به سمت آشپز خونه.  گوشيم زنگ خورد اسم بابا روي صفحه‌ بود رد تماس زدم.

  امير با دهن باز داشت بهم نگاه مي‌كرد. گفتم:

_ ببند پشه ننره!

 به خودش اومد دهنشو بست و گفت:

+الان باباتو رد تماس زدي؟!!!

  _ آره ميشه اسمش رو گذاشت. شورش.

+يعني الان عليه پدرت شورش كردي؟!

  _ آره.

+از عواقبش اطلاعي داري ؟

_تقريبا !

 مسيح  از تو آشپزخونه اومد و با گوشيش ور ميرفت، زنگ درو زدن كه از جام بلند شدم و گفتم:

_ من باز ميكنم. 

كارتم رو برداشتم و رفتم حساب كردم.

  بعد ناهار نشستيم سر طرحا موند.

آنقدر عرق كار شده بودم كه گذر زمان يادم رفته بود.  مسيح  نگاهي به منو امير مي‌كرد و هي ميخواست چيزي بگه  اما حرفشو نگه مي‌داشت. گفتم:

_ مسيح چيزي ميخواي بگي؟!

 با كمي استرس نگاهي به ساعت گوشه اتاق انداخت و آروم گفت‌ :

+عع نه، يعني، آره، من ميخواستم برم سر كارم. داره ديرم ميشه.

 نميدونستم مسيح سر كار ميره و برام عجيب بود  اما با اينحال لبخندي زدم و گفتم:

_ باشه برو نگران‌ نباش. بقيش با ما.

مسيح لبخندي زد و از جاش بلند شد  سريع از جا پريد و لباس پوشيد و از خونه بيرون رفت. نگاهي به امير كه بي تفاوت داشت به كارش مي‌رسيد و دستاشو حسابي رنگي كردم انداختم و گفتم:

_ميدونستي  مسيح ميره سر كار؟

  امير بدون اينكه سرشو  از رو برگه ها برداره گفت‌:

+اره ،من زياد باهاش ميگردم 

فقط  من بود كه چيزي درباره دوستام  نميدونستم.

مشغول كارم شدم. نگاهي به ساعت انداختم ساعت پنج عصر بود خيلي وقت بود سر اين برگه نشستيم. و داريم كار مي‌كنيم.

به اشپز خونه رفتم و در يخچال رو باز كردم  باقي مونده ناهار  رو برداشتم و لم دادم رو مبل دو نفره و شروع كردم به خوردن.  امير با ديدن من اخمي كرد و خيلي جدي گفت:

+هووي  من نميتونم تنهايي اينا رو تموم كنم پاشو بيا.

  بيخيال نگاهش كردم و گفتم :

_ تايم استراحت. تو هم پاشو يكم استراحت كن تا چند دقيقه ديگه  مغزت error ميده.

يه قاشق غذا  گذاشتم دهنم.

امير همونجا سر جاش دراز كشيد لبخندي زد و گفت:

_ راست ميگي ها.  چشمام درد گرفت بس كه به اون برگه ها زل زدم.

 تاشب با امير رو اون طرح ها كار كرديم آخر سرم امير بيهوش شد رو برگه ها. ولي من بيدار بودم تا انجامشون بدم.  ساعت 10 بود اما هنوز اثري از مسيح  نبود. چرا اين خونه نيومده؟.

  با صداي چرخوندن كليد توي در از جا بلند شدم و رفتم سمت در  ،مسيح  موش آب كشيده تو چار چوب در با سرو صورت گلي ظاهر شد.خسته به نظر ميومد و تو دستش نايلون هاي خريد بود . گفتم :

  _ چيشده؟

+مُردم تا رسيدم.لعنت به هر چي بارون و ماشينه

  _ مگه  چي شد ؟بارون ميومد؟! 

+ظاهرم گويا نيست؟!.   ماشينه كنار خيابون آنقدر با سرعت رفت هر چي آب بود پاشيد رو سرو صورت منه بدبخت

_باشه برو لباساتو عوض كن بخواب. خسته اي.

بي حرف به سمت اتاقش رفت.  نگاهي به امير كه روي اون زمين سخت خوابش برده بود انداختم.

_  دوتا پتو بده به منو امير.

  از تو كمد ديواري چهار تو پتو درآورد و داد دستم

عسلي مبل رو كنار زدم. پتو رو پهن كردم و امير رو در حالي كه بيهوش بود هل دادم رو پتو.

يعني من موندم چرا انقدر خوابش سنگينه؟!.  رفتم سر طرحا. 

*******

صبح با صداي آلارم گوشي امير بيخ گوشم از خواب بيدار شدم. يه چشمم رو باز كردم و آلارم گوشيش رو قطع كردم دستمو زدم به سرش كه شكل غير عادي داشت چرا اين شكلي بود.  سر جام نشستم و پتو رو از رو سرش كنار زدم و  ديدم پاهاش زير پتو هه.

آخ باز تو خواب غلت زده سرو ته چرخيده.

 ديشب تا سه بيدار بودم  هزار دفعه امير اومد رو طرحا و دست آخر رفتم تو آشپرخونه باقيش رو تموم كردم. 

ديشب  از توخونه همش صدا ميومد . انگار كه يكي با چيزي بكوبه به ديوار .همش از درو ديوار صدا ميومد. منم زياد جديش نگرفتم گفتم حتما همسايه هان.

 و خواستم زودتر طرحها رو تموم كنم اخرش ساعت سه خوابيدم .. 

اميرو صدا زدم:

_امير  هووي امير. پاشو صبحونه درست كن. منم يه دقيقه بخوابم.

بيدار شد و نشست سر جاش. چشماش رو با دستاش مالوند و با چشماي نيمه بازش بهم نگاه كرد.گفت:

-چته سر صبحي؟!

_  پاشو برو صبحونه درست كن من سر درست كردن طرحا تا 4 صبح بيدار بودم.

-  تو يخچال اين بشر مگه چيزي هم پيدا ميشه

_ ديشب خريد كرد تو يخچاله. باز آشپزي تو از من بهتره برو ديگه.

-  گند بزنن به جفتتون.

از جاش بلند شد.  يه خميازه كشيدم و سرمو تو بالشت فرو بردم. و چشام گرم شد.

صداي امير رو مي‌شنيدم ميگفت:

- آبتين!  آبتين!  پاشو بيا صبحونه . مسيح هنوز بيدار نشده برو بيدارش كنم 

گيج  خواب بودم . رفتم  دستشويي و صورتمو شستم و رفتم در اتاق مسيح،درو باز كردم،كه داخل اتاق تاريك بود . دستمو زدم جاي پريز  اما خبري نبود . درو بستم حتما مسيح بيدار شده . اما روزه چرا اتاقش انقدر تاريكه ؟ صداي مسيح رو شنيدم:

+ آبتين ؟كجا ميري ؟

برگشتم و درو باز كردم . تو اتاق روشن بود اما خبري از مسيح نبود ،صداشو شنيدم :

+بد ميبيني !

در  به شدت بسته شد سريع بازش كردم . و مسيح رو ديدم كه با اخم  نشسته و با قيافه درهم منو نگاه ميكنه. گفت:

+چته؟ دوساعته هي در اتاق رو باز بسته ميكني؟

_ها؟

+ميگم  چته؟... آه ولش كن چه كار داري؟!

_ آها امير گفت بياي برا صبحانه.

و خودم مستقيم رفتم آشپز خونه.

هنوز نفهميدم چي شده بود. داشتم به صحنه اي كه ديدم فكر كردم و به ذهنم اين فكر خطور كرد كه شايد چون گيج خواب بودم ،ولي اخه صداش هم توهم  بود اصلا چرا بايد توهم بزنم ؟



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز دهید:
رتبه از پنج: 0
بازدید:

+ نوشته شده: ۱۵ مرداد ۱۴۰۰ساعت: ۰۹:۵۲:۱۴ توسط:حسن موضوع: نظرات (0)

خودت

تنها كسي كه جلوت رو گرفته خودتي

باور كن بقيه قدرتش رو ندارن



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز دهید:
رتبه از پنج: 0
بازدید:

+ نوشته شده: ۱۵ مرداد ۱۴۰۰ساعت: ۰۹:۵۱:۵۳ توسط:حسن موضوع: نظرات (0)

قلب مشكي.

من جدا براي ارشا اقدسي ناراحتم.

چون تك تك خنده ها و لبخنداشو حس كردم با تمام وجودم 

روحش شاد. 



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز دهید:
رتبه از پنج: 0
بازدید:

+ نوشته شده: ۱۵ مرداد ۱۴۰۰ساعت: ۰۹:۱۰:۵۱ توسط:حسن موضوع: نظرات (0)

چم

چقدر مسخرست خودت اشكات بريزه و هق هق كني از شدت گريه ولي بخندي و يكيو دلداري و بدي و آرومش كني . 

حالم بهم ميخوره از لحظاتي ك ناراحتم ولي ايموجي خنده ميذارم 

انگار اصن دستم نميره سمتش بزور!

من وقتايي ك يه ايموجي ميدم قيافم شبيهش ميشه:|



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز دهید:
رتبه از پنج: 0
بازدید:

+ نوشته شده: ۱۵ مرداد ۱۴۰۰ساعت: ۰۹:۱۰:۵۱ توسط:حسن موضوع: نظرات (0)

.

بچه ها وقتايي ك ناراحتم يا حالم بده از من ميترسيد؟:|

من ترسناكم ؟:| 



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز دهید:
رتبه از پنج: 0
بازدید:

+ نوشته شده: ۱۵ مرداد ۱۴۰۰ساعت: ۰۹:۱۰:۵۰ توسط:حسن موضوع: نظرات (0)

خواننده

ي پسره اي تو فاميلمون خوانندس

اهنگاش ب شددددت مسخرس:|||

رپ و پاپ ميخونه بيشتر رپ

اسمشو نميگم 

ولي من اصلا از اهنگاش خوشم نمياد

صداش قشنگه ولي سبكش نه 

خيليم خوشگل و خوش هيكله ها:||| 

معروفم هست -___- ولي نميگم اسمشو

 

+عا پسرعموي مامانمم خوانندس:|  

اين باز قشنگتر ميخونه از اون يكي:| 



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز دهید:
رتبه از پنج: 0
بازدید:

+ نوشته شده: ۱۵ مرداد ۱۴۰۰ساعت: ۰۹:۱۰:۵۰ توسط:حسن موضوع: نظرات (0)

:))

چال مي افتد كنار گونه ات وقتي تبسم ميكني
نامسلمان،شهر را اين چاله كافر كرده است....! 



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز دهید:
رتبه از پنج: 0
بازدید:

+ نوشته شده: ۱۵ مرداد ۱۴۰۰ساعت: ۰۹:۱۰:۴۹ توسط:حسن موضوع: نظرات (0)

عا.

 



برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز دهید:
رتبه از پنج: 0
بازدید:

+ نوشته شده: ۱۵ مرداد ۱۴۰۰ساعت: ۰۹:۱۰:۴۸ توسط:حسن موضوع: نظرات (0)