ریوایس ریوایس .

ریوایس

ضجه های دردناک

به نام خدا

داستانی کوتاه و درد و دلی خون بار تقدیم به هادی نظری مردی که همیشه دوستش دارم و پیشرو من بوده است.

«ضجّه­ های دردناک»

 وقتی صبح سرد پاییز یک روز جمعه­ی ابری با احسان دست­هم را محکم گرفته بودیم و داخل کوچه­ی دهن باریک و دراز خودمان شدیم، حالت غریبی داشتم. باید هر روز نگاهم را به جدول­های رنگ و رو رفته، درخت­های پیر شاخه­شکسته که دائم کلاغ بالای آن غارغار می­کرد و جادّه­ای گِل ­آلود که همیشه زحمت عابران را دو چندان می­کرد، می­انداختم. همیشه حواسم به اوّلین خانه­ ی سمت چپ بود. خانه­ ای که یک آشنا در آنجا بود. گاهی اوقات موفق می­شد و لای در را باز می­کرد و بیرون را نظاره می­کرد. حرکت عابران،    بچّه ­ها و تحمل و سنگینی چشمان پرسشگری که هیچ­وقت اهمیّت نداشت. احساسش کردم. کنار در بود. همدیگر را برانداز کردیم. از دو نسل کاملاً متفاوت. باد برگ­های زرد بی­جان و فرسوده را به سمت­مان  می­آورد. گویا داخل چاله­ای سیاه و تاریک بودم. سرمای، تند و خشک این فصل را نمی­توانستم تحمّل کنم. دوست داشتم زودتر به خانه بروم. همه چیز در این مکان برایم نفرت­آور بود. خانه­های بدقواره، زشت، بلند، زاویه­دار، خشن و گران. از همه بدتر نگاه­های مرموزی بود که بینمان رد و بدل می­شد. به هر ترتیب رد شدیم. هیچ کمکی نمی­توانستم به او کنم. اصلاً نمی­دانستم باید سلام بدهم یا نه. او یک زن بود. زنی که سال­های سال با داشتن چندین پسر و دختر، تنها مانده بود. تنها و بی­کس. هنوز نیفتاده بود. خیلی هم سرحال بود. همیشه به فکر و ایده­اش آفرین می­گفتم. فکری که برای فرار از تنهایی بود. پیرزنِ تنها، برای نجات از غربت، چند بار در روز یا ظهر و گاهی اواخر شب فریاد­های بلند و دلخراش سَر می­داد. صدای بلند، شفاف، متوالی، بدون وقفه، رسا و البتّه سالم. ضجّه­های دلخراشش، جوان و پیر و کودک و خردسال و نوجوان را به اتفاق همسایه­ها دورهم جمع می­کرد. همسایه­ها هزار فحش آب کشیده و نکشیده، نثار فرزندانِ مادر دلشکسته می­کردند و با تماس­های پی در پی، به آتش­نشانی و پلیس کمک می­طلبیدند. همسایه­ها شب و روز نداشتند. بعضی­ از بچّه­ ها می­ترسیدند. گاهی اوقات همسایه ها از دیوار بالا می­کشیدند و درها را باز می­کردند و زن را آرام می­کردند و وقتی از تنهایی رها می­شد به مانند کودکی خردسال در راهرو کثیف و بودار خانه­اش کِز می­کرد و آرام می­شد. هیچ­وقت در ذهنم خطور نمی­کرد که یک مادر­بزرگ اینقدر خار و ذلیل شود و یا نه اینقدر یتیم بماند. شیون­های پیرزن در شب­های سرد و تاریک و وَهم­آمیز زمستان برای همسایه­ها مثل یک لالایی تلخ شده بود. تقریباً کار همیشگی زن شده بود؛ فریاد، فریاد و فریاد.

صدای واضح زن خیلی جاها را فرا می­گرفت. همسایه­ ها دیگر خیالشان راحت شده بود. صدای پیرزن خودمان است. او دیگر مثل چوپان­دروغگو شده بود، کسی به او اهمیت نمی­داد. خیلی عادی، آسوده، راحت و بی­خیال از یادها رفته بود.

روز اوّل عید بود. گنجشک­ها با تمام وجود عشق­بازی می­کردند. جیک­جیک پرنده ­ها باعث شد پنجره را باز کنم، ببینم چه خبر است. دزدانه چشمم به خانه پیرزن خورد. دوباره مردم جمع شده بودند؛ ولی دیشب که سر و صدای نبود. توجّهم جلب شد. پایین رفتم. پسر چاق و مستش هم بود. با چشمان همیشه قرمز و خون ­آلود. آمبولانس هم آمده بود. پیرزن را روی برانکارد بیرون آوردند. صورتش سفید سفید شده بود. انگار خوابیده بود. تمام کرده بود. در غربت راحت شده بود.

تقدیم به هادی نظری 28 دی ماه 1398



برچسب: ،
امتیاز دهید:
رتبه از پنج: 0
بازدید:

+ نوشته شده: ۱۷ مرداد ۱۴۰۰ساعت: ۰۶:۲۱:۱۳ توسط:حسن موضوع: نظرات (0)