مثل برادر حسین آروانه
به نام خدا
همیشه دوست دارم مثل او باشم. شفاف، سالم، خندان، سرحال، فوق العاده احساساتی، مذهبی، دعا خوان و ساده.
برچسب: ،
ادامه مطلب
بک لینک -
به نام خدا
همیشه دوست دارم مثل او باشم. شفاف، سالم، خندان، سرحال، فوق العاده احساساتی، مذهبی، دعا خوان و ساده.
به نام خدا
قطعه شعری زیبا به مناسبت این ایام/ ابتدای مهر ماه 98/ از مرحوم فریدون مشیری. قطعه ای به نام سوغات یاد. استاد شفیعی کدکنی که از مراجع ادبی هستند و بسیار شیرین سخن و همیشه قابل استفاده؛ می فرمایند: هر بار این قطعه ای که از مرحوم مشیری را می خوانم و یا از ذهنم عبور می دهم اشکانم جاری می شود. اوج احساسات یک شاعر را می توان در این شعر زیبا پیدا کرد و لذت برد. بخصوص یاد گذشته، کیف زرد، مادر، کوچه ها، بیایان، دفتر و تیغ، حرم، آیینه، سنگفرش ها، غروب، ازدحام و هیچ.
این سپیدار کهنسالی که هیچ از
قیل و قال ما نمی آسود
این حیاط مدرسه
این کبوترهای معصومی که ما روزی به آن ها دانه می دادیم
این همان کوچه
همان بن بست
این همان خانه همان درگاه
این همان ایوان همان در... آه!
از بیابان های خشک و تشنه از هر سوی صد فرسنگ
در غروبی ارغوانی رنگ
با نشانی های گنگ و دور
آمدم تا هفت سال از سر گذشتم را
بشنوم شاید
از اشارت های یک در
از نگاه ساکت یک پنجره یک شیشه یک دیوار
در حرم در کوچه در بازار
آمدم خود را مگر پیدا کنم
کیف زرد کوچکی بر پشت
نیزه ای از آن قلم های نیی در مشت
گوش ها از سوز سرما سرخ
رهگذر بر سنگفرش راه ناهموار
آمدم شاید ناگهان در پیچ یک کوچه
چشم در چشمان مادر واکنم
های های اشتیاق سالها را
سردهیم
وانچه در جان و جگر یک عمر پنهان کرده ایم
سر در آغوش هم آریم و به یکدیگر دهیم
هیچ
در میان ازدحام زائران
پای تا سر گوش
شاید از او ناله ای در گیر و دار این همه فریاد
مانند باشد در فضا
هرچند نامفهوم
در رواق سرد و ساکت
می دویدم در نگاه صد هزار
آیینه کوچک
شاید از سیمای او در بازتاب جاودان این همه تصویر
مانده باشدیک سایه ای
هر چند نامعلوم
هیچ
هیچ غیر از بغض تاریک ضریح
هیچ غیر از شمع ها و قصه بر پر زدن در اشک
هیچ غیر از بهت محراب آه
هیچ غیر از انتظار کفش کن
باز می گشتم
زخم کاری خورده ای تا
جاودان دلتنگ
ز بیابان های خشک و تشنه صد فرسنگ صد فرسنگ
پیش چشمم گردبادی خاک صحرا را
چون دل من از زمین می کند و می پیچاند و تا اوج فضا می برد
خود نمی دانم
موجی از نفرین این بیچاره آدم بود
و در چشمان کور آسمان می ریخت
یا که باد رهگذر سوغات انسان را به درگاه
خدا می برد
خاک خواهی شد
از رخ آیینه ها هم پاک خواهی شد
چون غباری گیج گم سرگشته در افلاک خواهی شد
در ابتدای دهه محرم امسال 1398 شمسی سعی داشتم مطالب جدید فرا بگیرم. جدی و یا به شوخی. مهمترین مطلب در باب درخت سرو بود. سرو نماد شیعی است. سرو: راست قامت، سبز، سالم، استوار، تهی دست، تکیه گاه، امام، سبز، شهید، عشق و...
به نظر می رسد که بزرگان شیعه با ایجاد طرح سرو سرخمیده یا کج، یا «بُته جقه» در فرش های ایرانی سعی در نشان دادن شهید دشت نینوا داشته اند و بسیار موفق عمل کرده اند. اینکه درخت سرو وارد فرش می شود گویا الله بختکی نبوده. در دهه های اخیر هم نماد سرو تبدیل به شهید شده است. دیگه باید اطراف را با دقت نگاه کرد، خصوصا فرش های قرمز را. البته جا داشت که درخت سپیدار هم جایی برای خودش در نمادها باز کند، شاید هم داشته باشد مخصوصا در شعر پروین. ولی شاید چون عمر کوتاهی دارد و زود خشک میشود ... چه بگویم. آزادی خواهان هم عمر کوتاهی دارند.
همیشه می گفت: دلم می خواهد بمیرم.
همیشه می گفت: مامان از این زندگی خسته شده ام. دلم میخواهد بمیرم.
می نشست برای سگ و گربه، گریه می کرد، چه رسد به آدمها.
می گفتم: فروغ، تو از هر انگشتت یک هنر می بارد. برای چه می نشینی غصه می خوری؟
می گفت: مامان جان، کاش من نه خوشگل بودم نه هنر داشتم، فقط خوشبخت بودم.
به نام خدا
گل اختر همیشه یادآور مرحوم خاله ام است. گلباجی، نامی بود که همیشه مادر به ایشان خطاب می کردند. یادش بخیر. هنوز بعد از نزدیک به چندین سال خوابش را میبینم. یاد عیدها و نان های لقمه ای که می پخت به خیر. هنوز بعد از بیست سال مزه اش را می توان احساس کنم. عیدی ها و مهربانی هایش. سکوت و معنای نگاهش. بردن شیرینی میشکا برای تبریک و ارائه نکات اخلاقیش. لبخند مهربانانه اش. گل های اختری که در حیاط مدرسه داشتند.... گل اختر همیشه شاد، راست قامت، گلگون و شاداب است.
بسمه تعالی
قطعه ای شعر که مدتی است در کارهای حفظیم قرار گرفته و هنوز موفق و حفظ آن نشده ام تقدیم می گردد. پایین آن نوشته ام از استاد زرین کوب. حال کجا بوده و کی یادداشت کرده ام نمی دانم. اینترنت هم هر چه جستجو کردم، یافت نشد. چون جالب است، به یکبار خواندن می ارزد.
بر سنگ های تفته فرو خفته چون غبار
از ریگ های تشنه گذر کرده چون نسیم
زین سان به تنگنای گذرگاه سرنوشت
پیموده ام فراز و نشیب امید و بیم
جان سازمت نثار ره ای مرگ پیش رس
زین وحشت و شکنجه اگر وارهانیم. زرین کوب
دوچرخه سواری را از همان اوایل کودکی دوست داشته و دارم. هیجان و لذت زائد الوصفی دارد. همه ی بچه ها دوچرخه را دوست دارند و با آن شکوه و عظمت را نشانه می روند. سن و سال که بالا می رود هوس های کودکی به سر آدم میزند. یک کارهایی می کنیم که دوست داشته ایم در جوانی انجام دهیم. ولی دوچرخه سواری آنقدر لذت بخش است که وقتی با یک کودک؛ دو نفری سوار میشوی و وقتی می اندازی توی سرپایینی و داد میزنی، تمام هیجان ها و تمام دوره های سنی را با خود مرور میکنی. مخصوصا توی سرپایینی خوردنی هم بخوری... جذاب، تمام نشدنی.
فقط یک مشکل وجود داره، بزرگ ترها؟ که می بینند، میگن: آقا مهدی: دیگه شما باید دوچرخه، سوار نشی... ماشینی، موتوری .... بعضی ها هم سرشان را تکان می دهند... منم از ترس شب ها بیرون درمیام. ببینیم کی ماشین بزنه ... خیالمن راحت بشه.
برخی از افراد هم که میبینم سوار دوچرخه هستند... خیلی مسابقات ورزشی میبینند... پدر آمرزیده ها چنان می روند گویا که آرمسترانگ هستند. باید مواظب باشند ترقو ه ای ، باد فتقی و... چیزی اذیتشان نکند.
البته این نکته هم باید اضافه شود که گرفتن دوچرخه ی دیگران هم لذت چندانی دارد. البته در زمان کودکی و یا با روحیات کودکی.
در ابتدای کوچه ی محل ما، در خانه ای که متراژ آن نزدیک به 250 متر است، پیرزنی تنها با فرزندان بسیار ولی دور از او و خارج استان زندگی میکند. پیرزنی با صدای بسیار شفاف، صاف، بالای دو اکتاو، ژوست و زنانه. چند سال پیش خاطرم میآید که به یکی از خانههای اطراف، در ابتدای صبح رفته بود و جاروی خود به در و دیوار آن زده بود و کلی ماجراها و ترسها و وحشتها برای آن همسایه ی بغل دستی پیش آمده بود.
یکروز هم در اواخر فصل پاییز در صبح یک جمعهی سرد که احساس مرگ را از زاویههای تنگ کوچه و ساختمانهای بلند و غولپیکر و عربدهکش و درهم تنیده و برگهای غلتان و بیجان فصلخزان، میتوان احساس کرد با احسان عبور میکردیم که از کُنج درب حیاط، پیرزن داستان ما، آهسته آهسته داشت بیرون را نگاه میکرد. نه حال آن را داشتم که سلام دهم و نه جرات جلو رفتن را. تازگی ها کمی بی رحم شده ام. او نگاه میکرد و ما هم رد شدیم. چند وقتی است فریادهایی مدام، شاید یک ساله ی او را همه میشنویم و اهمیتی نمی دهیم. اصلاً آن پیرزن دیگر برای همسایه ها، چیز جذابی ندارد و همه چیز عادی است چه صبح های زود جیغ بکشد و چه نیمه شب ها ... همه چیز عادی شده. دیگر کسی به پلیس و آتش نشانی تماس نمیگیرد. او خودش کم کم آرام میشود. ما هم به زندگی های نکبت بارمان ادامه می دهیم.
زنده، با تانی، پُر از احساس و گفتگو های رودررو، در بیات ترک و شور، از همه مهم تر مردانه، شفاف، سرحال، نوید بخش، سنتی، عاشقانه، لذت بخش، بدون تحریر اضافه و در آخر گلدسته ای و حرفهای نهفته ای که در خود دارد.
به نام خدا
گاهی وقت ها فکر میکنم برای ذهن و شستشوی مغز ابیاتی از بزرگان قوم خواندن خیلی کمک میکند. خیلی قدیم ها اشعاری را پشت سرهم راه می انداختم. آخرین مصرعی که پارسال به هم بافتم این بود...
چند روزیست دلم هوای غاز کرده.