ریوایس ریوایس .

ریوایس

زبان یک مادر از روزگار دختر شاعرش.

همیشه می گفت: دلم می خواهد بمیرم.

همیشه می گفت: مامان از این زندگی خسته شده ام. دلم میخواهد بمیرم.

می نشست برای سگ و گربه، گریه می کرد، چه رسد به آدمها.

 می گفتم: فروغ، تو از هر انگشتت یک هنر می بارد. برای چه می نشینی غصه می خوری؟

می گفت: مامان جان، کاش من نه خوشگل بودم نه هنر داشتم، فقط خوشبخت بودم.



برچسب: ،
امتیاز دهید:
رتبه از پنج: 0
بازدید:

+ نوشته شده: ۱۷ مرداد ۱۴۰۰ساعت: ۰۶:۲۰:۵۷ توسط:حسن موضوع: نظرات (0)