زبان یک مادر از روزگار دختر شاعرش.
همیشه می گفت: دلم می خواهد بمیرم.
همیشه می گفت: مامان از این زندگی خسته شده ام. دلم میخواهد بمیرم.
می نشست برای سگ و گربه، گریه می کرد، چه رسد به آدمها.
می گفتم: فروغ، تو از هر انگشتت یک هنر می بارد. برای چه می نشینی غصه می خوری؟
می گفت: مامان جان، کاش من نه خوشگل بودم نه هنر داشتم، فقط خوشبخت بودم.
برچسب: ،
امتیاز دهید:
رتبه از پنج:
0
بازدید: