ریوایس ریوایس .

ریوایس

علیرضا موتاب.

به نام خدا

«علیرضا موتاب» همشاگردی سه سال راهنمایی من است. پسری که هم چهره ی جذابی داشت و هم درون پاک. علیرضا را آنقدر دوست داشتم که دوری از او برایم عذابی بود در فصل تابستان. وقتی تابستان میشد میگفتم: خدایا دوری از علیرضا را چطوری تحمل کنم. نمیدانم از همان اول راهنمایی او را دوست داشتم و حس عجیبی نسبت به علیرضا داشتم. علیرضا زیاد به این مسائل توجه نمیکرد و سرش در کار خودش بود. کم کم بزرگ شدیم و باز خیابان شریعتی محل تحصیل من. دبیرستان کمی از هم دورمان کرد تا پیش دانشگاهی که اصلن هم را ندیدیم. چهارشنبه یک مرد توپر تقریبا قدبلند و کمی تپل، سرحال و خوش تیپ بالای سر میزم ظاهر شد و با اسم صدایم کرد خیلی گرم و صمیمی حال و احوال کرد و من هم طبق عادت از او بهتر تحویل گرفتم. گفت: آقا مهدی نمیشناسی گفتم نه. گفت: من علیرضا موتابم. وقتی اسمش را گفت تعجب کردم. ریش و سبیل باعث شده بود او را اصلا نشناسم. باورم نمیشد علیرضا چقدر بزرگ شده بود و کمی جا افتاده. ولی او مرا شناخت. به علیرضا گفتم روزگار است دیگر. گفت ذهنت را از دست داده ای. تو که تمام پایتخت ها را حفظ بودی و میله بارفیکس مدرسه از دست تو آسایش نداشت. گفتم پیر شدیم علیرضا. ولی باید یک تکانی به خودمان بدیم. خیلی کند ذهن شدم. در ضمن علیرضا ازدواج کرده بود و باید گفت هیچکس از علیرضا نمیتواند سرتر باشد. در ضمن یاد یکی از حکایت های سعدی هم افتادم که گفتنش جا ندارد در مورد یکی از دوستان سعدی و خلاصه..... علیرضا پسر خوب و با فهم و شعوریست به او تبریک میگویم.



برچسب: ،
امتیاز دهید:
رتبه از پنج: 0
بازدید:

+ نوشته شده: ۱۷ مرداد ۱۴۰۰ساعت: ۰۶:۱۷:۰۴ توسط:حسن موضوع: نظرات (0)