ریوایس ریوایس .

ریوایس

(Hoveyat(3

فصل‌ 1 قسمت 3

صبح با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم. کش و قوسی به بدنم دادم جا خوابم عوض شده داغون شدم. یه نگاه به ساعت کردم ساعت هفت بود. من چرا انقدر زود بیدار شدم؟!

  رفتم سر یخچال و باقی مونده پیتزای دیشبم رو برداشتمو رفتم جلو تلوزیون نشستم به خوردن . واقعا اگه این یارو مجید بیاد باید چی بگم بهش ؟

گوشی خونه زنگ میزد اما این مسیح عین خرس خوابیده بود. تلفن رو جواب دادم:

_بله؟!.

+سلام!شما؟

_ شما زنگ زدی من باید بگم کیم ؟

+مسیح کجاست ؟

_ میشه اول بگید کی هستین ؟

صدای بوق ممتد تو گوشی پیچید ،صورتم رو جمع کردم ،طرف چه بی ادب بود.

برگشتم و پیتزام رو تموم کردم ،اخه کی صبحونه پیتزا میخوره؟... هه.  گوشیم رو برداشتم و یکم باهاش ور رفتم تا وقتم بگذره .

کلاسم هنوز شروع نشده بود .  ساعت شد هشت این مسیح چقدر میخوابه برم بیدارش کنم 

نفسم رو فوت کردم و رفتم تو اتاقش تکونش دادم و تو همون حال گفتم:

_ مسیح!مسیح !هوووی پاشو 

چشماش رو باز کرد و پرسید :

+ساعت چنده ؟

_هشت !

با کف دست زد رو پیشونیش و سریع از جاش بلند شد و گفت:

+دیرم شد چرا زودتر بیدارم نکردی

 رفت تو آشپزخونه دم سینک صورتشو شست، بعد رفت تو اتاقش

دنبالش رفتم   داشت لباس عوض می‌کرد.  آروم گفتم :

_ میخوای بری سر کار؟

+اره دیرم شده .

شلوارشو کشید بالا از در اتاق رفت بیرون.  داشت کفشاشو می‌پوشید که گفتم:

_ اگه اون یارو... مجید بیاد چی بگم بهش؟!.

+یه جوری باهاش کنار بیا ،وگرنه منم از این خونه پرت میکنه بیرون. فقط اون از شلخته بازی خوشش نمیاد ،خونه رو مرتب کن. 

یه نگاه به خونه انداختم . پتو بالشت من وسط هال پهن بود بسته پیتزا رو میز عسلی مبل و کوسن های مبل چروک شده بود . جام رو جمع کردم . بسته پیتزا رو انداختم سطل آشغال.یکم خونه رو مرتب کردم .

لباسام رو پوشیدم ساعت هشتو نیم بود تا برسم دانشگاه ساعت نه میشه !به سمت در. رفتم که همون لحظه کلید تو در چرخید یعنی مسیح به این زودی برگشت ؟سر جام ایستادم  در باز شد 

و با دیدن یه پسر چهار شونه قد بلند  ماتم برد.

فکر کنم مجید همینه . ساکت بهش خیره شده بودم که با دیدنم گفت:

+تو کی هستی همونی که پشت تلفن بود ،تو خونه من چه کار داری ؟مسیح کجاست ؟

آب دهنمو قورت دادم ،مسیح  گفته بود طرف اعصاب نداره با این عضله هایی ام که داشت من الان چه غلطی بکنم؟!  آخه آدم قحطه این هم خونه اشه؟!

+مگه کری؟!  نمیشنوی؟!  میگم تو خونه من چه کار میکنی؟!

_ عه چیزه .. من آبتینم ،دوست مسیح . گفتم اگه بشه به توافق برسیم منم اینجا بمونم 

یه تای ابروش رو انداخت بالا و گفت:

+مگه اینجا طویله است ؟حساب اون پسره مسیح رو که بعدا میرسم ،اگه به خاطر آشنایی باباش نبود اجازهنمیدادم یه ثانیه هم تو این خونه بمونه .برداشته واسه من دوستاشم اورده. گورتو گم کن

خب طرف خیلی بی ادبه اما چاره ای نیس باید هر جوری شده باهاش کنار بیام و ترجیحا با ادبیات خودش باهاش حرف بزنم ولی مودبانه . با صدای نسبتا بلندش به خودم اومدم و نگاهش کردم .گفت:

+با تو ام میگم از خونم برو بیرون

_ببخشید ،سوء تفاهم نشه،من میخوام اینجا بمونم اجاره بهاش هم هر چی باشه میدم . از لحاظ مالی وضعیت خوبی دارم . لطفا بزارید بمونم .

چند لحظه بهم خیره شد و گفت :

 

​​​​+چقدر میخوام اینجا بمونی؟!

_ نمیدونم اما اگه بشه یه مدت میمونم.

+اینجا قانون داره. این خونه منه با قانونای من،حق نداری مهمون دعوت کنی.

_. باشه قبول.

+ماهی سیصد اجاره 

_باشه اونم قبول 

با اینکه قبول کردم اما تو دلم کلی خودمو فحش دادن آخه ماهی سیصد؟! از کدوم گوری پولشو جور کنم من فقط برا یه ماه پول دارم .

رفتم سمت کیفم و از توش هفتا تراول پنجاهی در آوردم و گرفتم سمتش و گفتم:

_ این سیصد وپنجاه فقط میخوام یه نفر اجازه ورود به این خونه رو داشته باشه. دوستم امیر.  خواستی پنجاهم میدم روش.

  پوزخندی زد و پولارو از دستم گرفت. داشت می‌شمرد. گفت :

+بچه پولداری نه؟!  همه چیز رو نمیشه با پول خرید... بگیر.

از تو پولا اون یه پنجاهی رو داد بهم.

+ببین بچه، قانونی منو نمیتونی بخری. همینه که هست.  میخای باش، نمیخوای؟. هِری از همون دری که اومدی برگرد. دیگه ام پولاتو به رخ من نکش.

این جمله آخر چنان با تحکم گفت که تمام تنم لرزید..

 همینجا می‌گرفت منو زیر مشت و لگد یه جوون نوزده ساله چه دفاعی میتونه از خودش بکنه؟! . انقدر قانون قانون میکنه که انگار کتاب قانون رو این نوشته .

اگه مجبور نبودم راهمو میگرفتم می رفتم.

رفت سمت مبل و نگاهی به کوله پشتی که رو مبل بود انداخت و گفت:

+در ضمن از شلختگی هم خوشم نمیاد بیا اینو جمع کن..

رفتم سمت مبل و کوله رو از روش برداشتم نگاهی به ساعت مچیم انداختم. پووووف کلاسم شروع میشه تا چند دقیقه دیگه 

 از شدت استرس تشنه ام شد ،رفتم اشپز خونه یه لیوان آب خوردم.

اثری از اون یارو مجید نبود حتما تو اتاقشه.

کلید تو در چرخید و مسیح وارد شد. همونجا رو صندلی اپن نشسته بودم اصلا حواسش بهم نبود. شناسنامه اش رو پرت کرد رو اپن و رفت سمت یخچال یه لیوان از تو کابینت برداشت و چرخید که با دیدنم حسابی جا خورد و یه داد زد:

+کثافت اونجا چه غلطی میکنی؟!

_توچه کار میکنی؟!

+هوووف خدا بگم چه کارت کنه سکته رو زدم پسر، عین جن نشستی اینجا

حوصله بحث با مسیح  رو نداشتم. شناسنامه اش رو برداشتم و بازش کردم.و گفتم :
_ چه زود از سر کارت برگشتی ؟ شناسنامه ات برا چی دستته 

مسیح  لیوان آب رو یه نفس سر کشید و نگاهی به شناسنامه توی دستم انداخت و گفت:

+مشکلت رو با مجید حل کردی؟! ماشینش تو پارکینگ بود اومده؟!

_آره. درباره این شناسنامه بگو قضیه چیه؟!.

+سر کار نبودم ،یکم پول برا شهریه از یکی قرض گرفتم شناسنامه ام رو گرو گذاشتم . الانم پولشو پس دادم شناسنامه ام پس گرفتم 

_ اهوم پول لازم داشتی بهت میدادم

شناسنامه رو از دستم کشید و گفت:

+بیخیال پاشو بریم دانشگاه  دیرمون شد .

_ چشم آقا مسیح.

گوشیم رنگ خورد اسم امیر رو صفحه‌ بود. نشون  مسیح دادم گفتم‌ :

_امیر داره زنگ میزنه.

+جواب بده

_ میدونم چه کار داره خب دانشگاه دیر شد.

رد تماس زدم  .

مسیح بهم نگاه کرد و با اخم گفت :

+واقعا درکت نمیکنم چه جوری انقدر خونسردی 

_ عوض فک زدن، برو آماده شو.

مسیح رفت تو اتاق و کیف دستیش رو برداشت و اومد بیرون.

+بریم.

همراه مسیح از در خونه بیرون رفتیم.

من اون اوایل از مسیح خوشم نمیومد  تقریبا مدام تو سرو کله هم میزدیم. اون روزی هم که همگروهی منو امیر  شده بود. روز عزای من بود اما بعد از یه هفته و شناخت بیشترش فهمیدم که اونقدرام آدم  بدی نیست .

تو تاکسی با صدای مسیح از فکر اومدم بیرون.

+به چی فکر میکنی؟!

_به روزی که استاد فرهادی منو تو رو توی یه گروه انداخت

 خندید و گفت :

+قیافت خیلی دیدنی بود.

و بعد ادا مو در آورد.

_ اونقدرام که تو میگی داغون نبود..

سری به نشانه تایید تکون داد گفت:

+دقیقا به همین اندازه داغون بود.باور نداری  از امیر بپرس

رسیدیم دانشگاه. وارد سالن که شدیم متوجه شدیم یه نفر ک کت و شلوار مزخرفی که پوشیده بود داره میره سمت کلاس. سرمو بردم نزدیک گوش مسیح و آروم گفتم:

_اون استاد جِبلی نیست.

+چرا، از تیپش میشه فهمید خودشه. 

_ خیله خوب  پس بجنب تا زودتر از جِبلی بریم کلاس.

  دوتا مون دویدیم و با سرعت از کنارش رد شدیم در کلاس رو بستیم و نشستیم سر جامون.

جِبلی وارد شد.  نگاهی گذرا به همه انداخت و گفت :

-ستوده، آزادواری!  برید از کلاس بیرون.

  سر جام ایستادم وگفتم :

_ اما استاد ما زودتر از شما رسیدیم سر کلاس.

  +برید از کلاس بیرون.

_ ولی ما که الان سر کلاسیم. 

-ستوده اصرار داری بمونی،بمون اما من برا غیب میزنم. 

پووووف.  حرف زدن با این آدم  عین گل‌ لگد کردن بود.  از در کلاس بیرون اومدم. مسیح هم اومد بیرون. داشت میرفت. که گفتم :

_کجا؟! 

+میخوای اینجا پشت در بمونی؟! بیا بریم تو محوطه.

بی حرف پشت سرش راه افتادم و رفتیم تو محوطه دانشگاه.

روی یه صندلی نشستیم.  درحالی که به درخت روبه روم زل زده بودم آروم گفتم:

_ کلاس  بعدی کی هست؟!

نگاهی به ساعتش کرد و گفت :

-چهل دقیقه دیگه.

_ مسیح، میگم حالا چه کار کنیم؟!.

+چه میدونم؟!. چرا با  پدرت کنار نمیای ؟

 نگاهش کردم یکم از سوال یهوییش جا خوردم . بعد از ماجرای دیشب طبیعیه که این سوال رو بپرسه . گفتم:

_ منو مقصرر مرگ مادرم میدونه . وقتی من به دنیا اومدم بابام از من متنفر شد جون منو مقصر مرگش میدونست همیطور همه عکسای مامانم رو جمع کرده از خونه‌،اینا رو ریحانه خانوم گفته ،اون از بچگی منو بزرگ کرده 

چیزی نگفت و سکوت کرد. و همون لحظه یهو گفت:

+یه سوال بپرسم؟. 

به رو به روش خیره شده بود.  منم مثل اون به روبه رو خیره شدم و گفتم :

_بپرس.

+تو و امیر چه جوری باهم دوست شدین؟!

  کمی مکث کردم و گفتم:

_خب چیز زیادی یادم نیست فقط میدونم بابام مدرسم رو عوض کرد و از دبستان... از وقتی که یادمه امیر دوستمه. تنها دوستی بچگیم. بزرگتر که شدم دوستای دیگه هم پیدا کردم. اما در مورد امیر قضیه خیلی فرق میکنه اون مثل برادرمه.

  +چرا یادت نمیاد؟! یادت نمیاد که چه جوری با امیر آشنا شدی اینا خاطرات مهمی اَن باید یادت بمونه.

 _ نمیدونم اما به نظرم اونقدر هم مهم نیست. اینکه  یادم باشه یا نه؟! بازم امیر مثل برادر منه.  

حرف زدن با مسیح جالب بود برام. به عنوان‌ یه آدم غریبه. و کسی که ازش خوشم نمیومد. البته با همین  چند روز پیش واقعا درباره اش اشتباه میکردم.

آروم گفتم :

+امیر هم رفیق منه هم داداشم.  مادرم مرده ،پدرم خم که کلا منو نادیده میگیره یه جورایی میشه گفت جز امیر کسیو ندارم.

  مسیح خندید و گفت:

+منم هستم دیگه! من مثل امیر مدت زیادی باهات دوست نبودم که مثل برادر باشم . اما به عنوان یه دوست هستم 

  لبخندی زدم و نگاهش کردم یکی زدم پس کلش و گفتم‌ :

_ معلومه که هستی  رفیق. 

خندید و مشت محکمی به بازوم زد. 

امیر با یه قیافه دمق و داغون از دور میومد.  به ما که رسید همونجا بالا سرم وایستاده بود دستشو گرفتم و کشیدمش کنارم نشست. گفتم:

_ چته رفیق؟! 

+چمه؟! کلاس رو مخ اون جبلی بدون تو خیلی رو مخ تر از قبله. بعدم شما دوتا خنگ چرا دیر میاین؟!  اصلا چرا  با مسیح انقدر صمیمی شدی که من یادت رفته؟!

مسیح آروم گفت :

+ حسودیش شد!

گوشه اَبرو چپم رو خاروندم و گفتم :

_ الان حسودی کردی؟!

یه خنده عصبی کرد و گفت :

+نه...من چرا باید حسودی کنم اصلا به چی؟... صبرکن بینم شما دوتا چرا باهم اومدین؟

شونه ای بالاانداختم و گفتم :

_همون ماجرای همیشگی ،با پدر محترم بحثم شد . دیشب خونه مسیح خوابیدم .

امیر سری به نشانه مثبت تکون داد و گفت :

+وقتی جواب تلفنش رو ندی همین میشه دیگه ...خیلی بیشعورین . میگفتین منم بیام !

_یهویی شد ساعت ده یازده  بود اومدم طفلک خواب بود 

+همون وقتی که من از خونش رفتم .

مسیح که کنارم نشسته بود و داشت با گوشیش ور میرفت بی توجه به بحث منو امیر گفت:

+معنی فامیل استاد جبلی می‌شه : ذاتی، طبیعی، فطری.

پوزخندی زدم و گفتم :

​​​​​_ هم معنی اسمش چرته هم اسمش ، بیخیال  پاشین بریم. 

امیر نگام و کرد و با تعجب گفت :

+کجا؟! 

_ کلاسمون دیر می‌شه. دوباره ندازنمون بیرون. 

********

مسیح کلید رو تو در چرخوند ودرو باز کرد. منم پشت سرش رفتم تو خونه..  مجید رو مبل لم داده بود و داشت فوتبال میدید و تخمه می‌خورد که با دیدن ما سرشو چرخوند و گفت:

+هوووی بچه پولدار! یکی برات کادو فرستاده رو اپن آشپز خونه است.

  بدون اینکه چیزی بگم به سمت آشپز خونه رفتم کولم رو دوشم بود یه جعبه کوچیک بودبه رنگ مشکی و یه ربان که نه به قرمز می‌خورد نه به آبی. بیشتر ترکیب رنگ آبی قرمز و مشکی بود.

صورتم رو جمع کردم طرف خیلی بی سلیقه بوده. روش یه کاغذ بود که اسممو روش نوشته‌ بود..  بازش کردم یه جعبه مخملی سرمه‌ای.  برداشتم که زیرش یه کاغذ بود که تا شده بود  کاغذ رو برداشتم و بازش کردم.  و جمله اش رو با صدایی آروم که فقط خودم می‌شنیدم خوندم. روش نوشته‌ بود:

_ فکر میکنی بدونی کی هستی؟!.

گیج شدم منظور این جمله چی بود؟!. جعبه مخملی رو باز  کردم یه انگشتر داخلش بود انگشتر نقره ای و دوتا مثلث روش بود که توی هم بودن مثل علامت بینهایت با این تفاوت که به جای دایره مثلث بود. . به فکر فرو رفته بودم. اینا چه معنی داره؟ نمیدونم یه جور حس عجیبی با دیدن اون انگشتر بهم دست داد انگار که خیلی وقته مال  من بوده یه جور حس مالکیت.

با صدای مسیح افکارم نصفه موند.

+چیه؟! کی این حلقه خوشکل رو برات فرستاده؟!.

_ ها؟!.

+میگم کی اینو برات فرستاده اسم نداره ؟

سرمو به چپو راست تکون دادم و کاغذ رو گرفتم سمتش و گفتم‌ :

_ معنی این جمله چیه؟!

یه نگاه به کاغذ کرد و گفت :

+کدوم جمله؟!  اینکه خالیه..

با تعجب به برگه نگاه کرد  چند بار باز بسته اش کردم ولی بازم خالی بود.

+شاید جمله مخفیه.

نگاهم رفت رو مسیح و گفتم :

_ چی جمله مخفی؟!.

+بیا یه دقیقه.

کاغذو ازم گرفت و رفت سمت گاز شعله رو روشن کرد و کاغذ رو گرفت روش در کثری از ثانیه کاغذ دود شد رفت هوا حتی خاکسترش هم نبود.

یکی زدم پس کله مسیح و گفتم :

_ این چه کاری بود؟!.

 دستی به سرش کشیدو گفت :

+چقدر دستت سنگینه.

_ چی تو مغزت بود که کاغذ رو گرفتی رو آتیش؟!

+چه میدونم مثل تو فیلما یه جمله رو برای اینکه بقیه نخونن با آبلیمو می‌نویسن بعد میگیرن رو آتیش جملش ظاهر میشه.

پوفی کشیدم و سری به نشانه تاسف براش تکون دادم و گفتم :

_ یکی کم بود دوتا شدین .گا بود به سبزه نیز اراسته شد .

+بیخیال بابا، من فیلم دوست ندارم. اینارو هم از امیر شنیدم. گفتم کمکت کنم بیا و خوبی کن.

_ این خوبی بود الان؟؟

بی حرف رفت سمت اپن و جعبه رو زیرو رو کرد و گفت :

+طرف روانی بوده.

_ چرا اینو میگی؟!

+یه جعبه  بی ریخت بد رنگ با یه انگشتر و یه برگه خالی فرستاده. معلومه مخش عیب داشته.

_ برگه خالی نبود.

+جان من؟!  روش چی نوشته‌ بود؟!.

_ فکر میکنی بدونی کی هستی؟

+معلومه ،در حال حاضر مسیح  در دسترس می‌باشد.

کلافه نگاهش کردم و گفتم :

_ لودگی های امیر رو تو هم اثر کرد.  روی برگه نوشته بود فکر میکنی بدونی کی هستی؟!.

 ژست متفکر گرفت و گفت :

+دو حالت داره. اول، یکی میخواسته سر کارت بزاره؟، دوم‌، اینکه شاید پدرت..تورو به فرزند خوندگی گرفته باشه... شاید تو پسر پدرت نباشی. و چون خودت گفتی  رابطه خوبی باهم ندارین. بهترین راه اینکه حقیقت رو از پدرت بپرسی.

_ خب مثل اینکه تو هم یه چیزایی سرت میشه.

+من میخوام برم بیرون سرکار تو هم میای؟!.

_ آره وایستا.

اون جعبه رو انداختم تو کوله ام و همراه‌ مسیح از خونه بیرون رفتیم.

مسیح رفت  سر کارش. و منم یه تاکسی گرفتم و رفتم خونمون باید یه روز حتما برم سرکار مسیح  فکر کنم خودمم به کار نیاز داشته باشم اگه قراره مستقل بشم. واز طرفی پول کرایه خونه ام هست 

×××××××

وارد خونه شدم. رویا جلوم سبز شد وگفت :

+فکر کردم دیگه نمیای؟.

_ برای دیدن تو نیومدم.

+زبونت دراز شده. به بابات بگم.

بیخیال رویا شدم و از کنارش رد شدم و و ریحانه خانوم رو  چند بار صدازدم اما خبری نبود .

رویا لبخن خبیثانه ای روی لباش بود اومد سمتم و گقت:

+فکر کردم دیگه نمیای ،اون پیرزن رو اخراج کردم. پیر شده بود برای کار های خونه . دوست ندارم خدمه به درد نخور تو عمارتم باشه 

 دستم رو مشت کردم عصبانی شدم و گفتم :

+انقدر از من متنفری تا من رفتم اون بنده خدا رو اخراج کردی ؟زورت فقط به اون رسید ؟

پشت چشمی نازک کرد و غرور آمیز گفت:

+تو که از این خونه رفتی دستت به جایی بند نیست .

بیخال رویا شدم و به سمت اتاق کار بابا رفتم

چند تقه به در زدم و درو باز کردم بابا پشت میزش نشسته بود عینک مطالعه رو چشماش بود و داشت تو برگه ها سرک می‌کشید و با ورود من به اتاق نگاهش از برگه ها گرفت و به من دوخت.

آروم رو صندلی ها نشستم و سلام کردم.

جوابمو داد پوزخندی زد و گفت :

+چی شد برگشتی؟ جایی نداشتی ؟

_ بر نگشتم، فقط ازتون یه سوال دارم.

+می‌شنوم.

عینکش رو از چشماش برداشت و گذاشت رو میز و به من خیره شد. با صدای آرومی پرسیدم :

_ من واقعا پسر شمام؟!.

 خیلی آروم حرف زدم اما شنید و پوزخند صدا داری زد و گفت :

+چی باعث شده همچین فکری کنی؟!.

_ خب من دلیل بی توجهی های شما و اینکه امروز یه بسته برام اومده بود که یه نامه توش بود که متن عجیبی نوشته بود. ازم پرسیده بود، فکر میکنی بدونی  کی هستی..... و من گفتم بیام ازتون بپرسم.

+میتونی حقیقت رو بشنوی؟!.

_ آره لطفا بگید.

 از جاش بلند شد و اومد روبه روم نشست. و با صدای آروم گفت :

+مادرت یه دختر مغرور و خود خواه بود. اون زمان من تازه وارد کار فرش شده بودم. و اونم ناظر کیفی محصولات بود. از اینکه یه دختر توی این رشته درس میخوند و اومده بود کار آموزی من عصبانی بودم. من کسی بودم که همه بهم توجه داشتن و بهم احترام میزاشتن.  اما اون کاملا فرق می‌کرد. مثل بقیه دخترایی که دیدم نبود یه جذبه و ابهت خاصی داشت. مادرت خیلی زن زیبایی بود و در نگاه اول همون زیباییش آدمو جذب می‌کرد. صادقانه بگم ازش خوشم اومده بود اما وقتی باهاش بیشتر آشنا شدم اخلاقش رو نمیتونستم درک کنم آدم مغروری و خود رای که به حرف کسی گوش نمیداد. و کاری که دلش می‌خواست رو انجام می‌داد. کم کم ازش زده شدم و نمیدونم چرا همش میخواستم  بقیه بگم که آدم بدیه. اما در نهایت عاشقش شدم. و ازدواج کردیم اما بعدش فهمیدم پدرش مخالفه.
کنجکاو به بابا نگاه میکردم و منتظر بودم تا ادامه داستانش رو بگه ذوق داشتم اولین بار بود اینجوری نشسته بود و داشت باهام حرف می‌زد اونم درباره مادرم.

وقتی دیدم بابا حرفی نمیزنه ناچار پرسیدم :

_ خب بعدش  چیشد؟!.

 بابا یه نیم نگاه بهم انداخت و گفت :

+گفتم که مادرت خیلی خود رای بود. به حرف پدر بزرگت گوش نکرد و با ما باهم ازدواج کردیم. و بعدش تو به دنیا اومدی و مادرت برای همیشه از پیشم رفت.

آروم پرسیدم :

_ کجا رفت؟!.

 طوری نگام کرد که انگار یه احمق رو دیده  نمیدونم اما شایدم داشتم خنگ بازی در میاوردم
از روی صندلی بلند شد و رفت پشت میز کارش و گفت :

+مادرت مرد. مسئول  مرگشم تویی، یه موجود نحس، جای اون تو باید میمردی ، برای همینه که ازت متنفرم، تنها دلیلی که نگهت داشتم حس دلسوزی پدرانه ام بود.

شکه شده بودم، من یه موجود نحسم؟ مسئول مرگ مادرم؟ آنقدر بیرحمانه  این حرفا رو بهم زد  که نتونستم حتی پلک بزنم.

عینکش رو زد به چشماش و نگاهی بهم انداخت و گفت :

+میخوای همینجا بشینی؟! نمیری تو اتاقت؟!.

 بی حرف از جام بلند شدم و به سمت در رفتم ذهنم درگیر بود با قدم  آروم خودمو به در رسوندم و بازش کردم. نفس هام به شماره افتاده بود  از پله ها بالا رفتم. و وارد اتاقم شدم  سرم گیج میرفت و حرفای بابا تو ذهنم میچرخید.

نشستم رو تخت دو نفره بزرگم و به زمین خیره شدم.

کم کم اون حس شوکه شدنم به خشم  تبدیل شد. دستمو مشت کردم. یکم از وسایلم رو قبلا برده بودم بقیش رو هم الان میبرم حالا که مجید اجازه داده تو بمونم .دیگه نمیخوام اثری ازم تو این خونه بمونه 

به سمت کمد لباسام رفتم و همه وسایلم رو ریختم تو چمدون و از در خونه زدم بیرون. موندن توی اون خونه برام خیلی سخت بود.

دهنم شلوغ بود و جملات بابا مدام تو ذهنم چرخ می‌خورد. و حس تنفر و خشمم رو بیشتر میکرد

یه تاکسی گرفتم و رسیدم خونه 

با کلیدی که مسیح بهم داده بود درو باز کردم و رفتم تو اتاق چمدون رو گوشه اتاق ول کردم . نشستم رو زمین ساعت چهار بود و خدارو شکر که هیچکدومشون خونه نبودن.

دلم میخواست بزنم یه چیزیو داغون کنم تا بلکه این عصبانیت کم بشه. از همه عصبانی بودم اما بیشتر از خودم و البته بابا که با بی‌رحمی تمام اون حرفا رو بهم زد. به موهام چنگ زدم و اشکام سرازیر شدم. حالم از خودم به هم می‌خورد من چی بودم یه موجود اضافی توی این دنیا؟!. مسئول مرگ مادرم؟!

با تاریک شدن هوا منم دیگه تو تاریکی اتاق چیزی نمیدیم. نمیدونم چقدر گذشت که خوابم برد.

 

توی یه تاریکی محض بودم همه جا تاریک بود و چشمم هیچی رو نمی‌دید. اما با اطمینان کامل تو تاریکی  حرکت  می کردم چشمم جایی رو نمی‌دید  اما راه رو میدونستم. نفس های گرمی رو کنار گوشم حس کردم و جملات نامفهومی که تهدید وار به نظر میومد. با اینکه نمیدونستم اونی که پشت سرمه کیه اما میدونستم که داره تهدیدم میکنه. سرعتم رو بیشتر کردم تا از اون سیاهی پشت سرم فرار کنم. با تمام توانم میدویدم و اون جملات  رو تکرار می‌کرد.  ترسیده بودم اما ته دلم روشن بود کسی که همیشه مراقبم بوده الانم هست اونم میاد. اون سایه پشت سرم با همون صدای نخراشیده و زمخت گفت : اون نمیاد منتظرش نباش. از حرکت ایستادم که زیر پام  خالی شد  و سقوط کردم یه نور از بالای سرم اومد و جسد خودمو توی تابوت دیدم.

 

+آبتین  بیدار شووو.

 سریع سرمو بلند کردم که محکم به چیزی خورد بعدش صدای داد مسیح بلند شد و سر خودمم درد گرفت.

نگاهی به مسیح که با دست پیشونیش رو ماساژ میداد اخم کرده بود.

منم دستم رو گذاشتم رو سرم  که مسیح گفت :

آه من غلط بکنم دوباره تو رو بیدار کنم. سرم ترکید نکبت.

_ باشه حالا انگار سر من درد نگرفته.

+زدی یه چی هم طلبکاری؟!.

_ خیله خوب جوش نیار چه کارم داشتی؟! ساعت‌ چنده؟!.

+پاشو گمشو بیا شامتو کوفت کن.

گوشیم رو از کنارم برداشتن و ساعت رو نگاه کردم ساعت هشت بود.

پوف. یاد خوابم افتادم و من تا حالا خواب به این ترسناکی ندیده بودم.

از جام بلند شدم هنوزم با لباس بیرون بودم لباسام رو عوض کردم و رفتم تو آشپزخونه. مجید داشت کنار گاز یه چیزایی رو تو قابلمه سرخ می‌کرد..

با دیدن من نیم نگاهی بهم انداخت و گفت :

+بچه پولدار. بیدار شدیا. این خونه قانون داره  کارم باید بکنی. بخور وبخواب نداریم.

توی دلم اداشو در آوردم و نگاهم رفت رو مسیح که سر میز کوچیک و چهار نفره آشپزخونه نشسته بود و پیشونیش هم قرمز شده بود.

مجید یه نگاه به مسیح انداخت و گفت:

+هویی پادشاه نیستی اونجوری نشستی. پاشو بیا ظرفا رو بیار.

 حداقل مجید از رویا قابل تحمل تر بود 

از در آشپرخونه رفتنم که برم تو اتاقم. اصلا گشنم نبود. صدای مجید که تقریبا عربده می‌زد اومد :

+بچه پولدار  گشنه نیستی؟!

منم مثل خودش داد زدم :

_ من اسم دارم آبتین!  نوش جون.

رفتم تو اتاق و گشت گذار داخل اینترنت پرداختم.

مسیح اومد تو اتاق خودمو بخواب زدم زیر لب آروم گفت :

+تا الان خواب بوده، چه طور میتونه بخوابه؟!.

بعد اومدم جاشو پهن کرد و گرفت کنارم خوابید منم بعد از چند دقیقه وقتی مطمئن شدم مسیح خوابیده دوباره به گشت زنی تو نت پرداختم. ساعت پنج بود که بلاخره خوابم گرفت و چشمام رو بستم و خوابیدم.

صبح با تکونای مسیح یه چشمم رو باز کردم و نگاهی بهش کردمو گفتم :

_ چیه؟!

+نمیخوای بریم دانشگاه؟

_ ساعت چنده؟!.

+هفت.

 اخمی کردم و دوباره دراز کشیدم و پتو رو کشیدم سرم.

مسیح پتو رو کشید و گفت :

+نخواب بیدار شو.

_ امروز فقط یه دونه کلاسه برا ساعت ده 

+میدونم.

پوکر نگاهش کردم و گفتم :

_ میدونی و هوار شدی رو سرم. برو بزارم منم دو دقیقه بکپم.

+بابات چی گفت؟

 با شنیدن این حرفش چشمام رو باز کردم پتو رو کنار زدم  و عصبانی خیره شدم بهش که سریع گفت :

+نمیخوای بگی نگو. اصلا من رفتم تو بخواب.

_ وایستا.

برگشت و بهم نگاه کرد یه لبخند رو لبش بود انگار منتظر بود تا من بگم چیشده. لبخند کمرنگی اومد رو لبم و گفتم :

_ خب واضحه وقتی من دنیا اومدم مامانم مرده بابام هم منو مقصر مرگ مادرم میدونه.

مسیح یه تای ابروش رو انداخت بالا و گفت :

همین اینارو که قبلا هم گفتی 

_ انتظار داشتی چی باشه؟!

+چیزی درباره مادرت نگفت؟.

_ چرا گفت مامانم زن مغروری بوده، بعدش بابام عاشقش شده.

مشتاق نگاهم کرد و گفت :

+خوب داستان‌ عاشقانه شون رو بگو.

_ برو گمشو مسیح چی میخوای بشنوی؟!.

 به اون لبخند مسخرش یکم کش داد و گفت :

+دیگه چی؟!

_ هیچی گفت مامانم خیلی زن زیبایی بوده و همه دوستش داشتن

با این  حرفم مسیح  نیشخندی زد اخمی کردمو گفتم :

_ نیشتو ببند گلابی.

+تو اصلا به مامانت نرفتی. اونقدی قیافت ضایع هست که انگار ده تا دمپایی ابری باهم خوردن تو صورت.

 پوکر نگاهش کردم و گفتم :

_ مرسی‌ صداقت.

+خواهیش، قربان شما.
 از اتاق بیرون رفت و بعد درو باز کرد و سرک کشید تو اتاق و گفت :

+یه ساعت دیگه باید بریم دانش آماده باش.

_ باشه. حالا برو گمشو

+چشم انبه ترشیده.

زد زیر خنده و رفت بیرون.

خب ظاهرا همین دوتا خل و چل با من دوستن.
خوابم کلا پرید و از جام بلند شدم و رفتم یه آبی به سرو صورتم بزنم.

 



برچسب: ،
امتیاز دهید:
رتبه از پنج: 0
بازدید:

+ نوشته شده: ۱۵ مرداد ۱۴۰۰ساعت: ۰۹:۵۲:۱۹ توسط:حسن موضوع: نظرات (0)