ریوایس ریوایس .

ریوایس

(Hoveyat(2

تقریبا کل خونه رو زیرو رو کردم ولی اثری از گوشیم نبود.

امیر با حرص  گفت:

+آبتین بیا بریم دیرشد !

_ یه زنگ بهش بزن.

+سی بار زنگ زدم در دسترس نیست.

  کلافه چنگی توی موهام زدم و بیخیال گوشی شدم و همراه امیر و مسیح  از خونه زدم بیرون.

  یادم نمی‌اومد آخرین بار گوشیم رو کجا گذاشته بودم. 

یه تاکسی گرفتیم و خودمون و رسوندیم خونه استاد. زنگ درو زدیم و منتظر شدیم. تا درو باز کنه.. چند دقیقه بعد اومد دم در. سلام دادیم  نگاهی به ما سه نفر کرد و لبخندی زد :

+خب ببینم طرح تون آمادس؟!.  

زودتر از بقیه گفتم :

_ بله استاد. 

 طرح ها رو دادم دستش.  با همون لبخند رو مخ گفت:

+جلسه بعد بهتون میگم. 

و درو بست.

  مات و مبهوت به در نگاه کردیم.

امیر : میمرد دو کلمه میگفت نمره رو میده یا نه؟!.

_ گفت جلسه بعد.

امیر: شنیدم. کر نیستم.

از خونه استاد فاصله گرفتیم و سه نفری تو خیابون قدم میزدیم . حس کردم یکی داره دنبالم میاد. برگشتم و به پست سرم نگاه کردم هیچکس نبود 

  امیر عصبانی  بود زیر لب به دانشگاهو درسو کتاب و استاد رو مورد عنایت فحش هاش قرار می‌داد.

یکی صدام زد :

+آبتین ؟کجا میری ؟

آروم گفتم :

_ شماها چیزی گفتین ؟

دوتاشون برگشتن سمتم. و با تعجب بهم نگاه کردن. امیر گفت: 

+من دارم فحش میدم یعنی چی اخه....

حرفشو قطع کردم و گفتم :

_نه یکی اسممو صدا زد و پرسید کجا میری ؟

مسیح:من  که چیزی نگفتم 

  _امیر تو چیزی نگفتی ؟

  امیر با تعجب بهم نگاه کرد. گفت:

+نه !حرف زیاد زدم ،اما یادم نمیادتو رو صدا زده باشم . مگه جایی میرفتی 

_کجا میخوام برمپدارم با شما میام ،میگم یکی صدام زد .

امیر:خب کی بود؟

_نمیدونم !

 دوتاشون با تعجب بهم نگاه میکردن ،حتما با خودشون میگن من رد دادم. مسیح از تو جیبش کلیدارو در آورد و گرفت سمتم. گفت:

+آبتین برو خونه یکم بخواب خسته ای. احتمالا به خاطر بی‌خوابیه. منو امیر هم تا نیم ساعت دیگه میایم خونه

_خودت کلید داری ؟

+اره یه یدکی دارم برا مواقع ضروری.

   چیزی نگفتم شاید راست میگه توهمی شدم اما آدم به خاطر یه روز نخوابیدن اینجوری که نمیشه؟  در هر صورت  کلیدارو ازش گرفتم.

  *********

.  +آبتین  بیدارشو چقدر میخوابی؟!.

یه چشمم رو باز کردم و نگاهی به امیر انداختم که  با مسیح داشتن رو اپن آشپز خونه  پیتزا میخوردن.

غلتی تو جا زدم و پتو رو دور خودم پیچیدم. گفتم:

_ زر نزن بابا. مثلا کَپیدم

امیر یه چیزی پرت کرد سمتم که  خورد تو سرم با حرص از جا بلند شدم و نشستم. گفتم:

_ چتونه شما دوتا، میزارین بخوابم یا نه؟ خوبه خودتون گفتین!

امیر اشاره ای به بسته پیتزایی که کنار خودش بود  اشاره کرد و گفت:

+بابا خرس هم این همه نمیخوابه ،بیا بخور.

  دستی به صورتم کشیدم. و نگاهی به جعبه پیتزا انداختم و  بی حال گفتم :

_نمیتونستی جای پیتزا یه چیز دیگه برا ناهار بگیری؟

  مسیح خندید و گفت :

+ناهارت که تو یخچاله. برا شام‌ پیتزا گرفتیم.

با شنیدن کلمه شام چشمام گرد شد سریع از جا بلند شدم و از پنجره بیرون رو تماشا کردم هوا تاریک بود و کوچه با نور تیر های چراغ برق روشن شده بود.

یعنی من از صبح تا حالا خوابم؟!  یه گوشه تاریک یه مرد رو دیدم که ردا تنش بود و کنار یه درخت وایستاده بود وداشت به من که پشت پنجره بودم نگاه میکردم. نمیدونم اما یه لحظه یه دلهره عجیب افتاد به دلم و پرده رو کشیدم 

و رفتم بسته پیتزا رو از رو اپن آشپز خونه برداشتم و لم دادم رو مبل جلو تلوزیون و روشنش کردم.  صدای امیرو شنیدم. گفت:

+  گوشیتو پیدا کردی؟!

.  یه خمیازه کشیدم و یه گاز به پیتزام زدم و با دهن پر گفتم:

_ من که تازه از خواب بیدار شدم 

کانال رو عوض کردم یه فیلم مزخرف عاشقانه.

دوباره عوض کردم.  یه مجری با اعتماد به سقف کامل داشت چرت و پرت میبافت به هم.  هوووف هیچی نداشت .

با حرص تلوزیون رو خاموش کردم و مشغول خوردن پیتزام شدم دو تا برش که خوردم  بسته رو پرت کنارم رو مبل.  و سرم رو به پشتی مبل تکیه دادم. کلی به ذهنم فشار آوردم تا یادم بیاد آخرین جایی که گوشیم رو گذاشتم کجا بوده اما هیچی توی ذهنم نمیومد. مسیح  بسته پیتزای منو که رو مبل برداشت و بازش کردو تعجب گفت:

+همش  همین !سه تیکه خوردی ؟! 

امیر با بطری آب از تو آشپزخونه اومد. لبخندی زد و گفت:

+منم که این همه سال رفیقشم موندم این چه طور با خوراک کمش تا حالا زنده مونده.

  مسیح  رفت آشپز خونه و امیر اومد کنار من رو مبل نشست

 _  یادم نمیاد گوشیم رو کجا گذاشتم.

  مسیح از تو آشپز خونه داد زد:

+آخرین بار کجا گذاشتی؟

_نمیدونم.

  امیر سری به نشانه تاسف برام تکون داد. گفت:

+یعنی بازم ماهی از تو بهتره. این حافظه اس تو داری؟  اصلا برام تعجبه چه جوری درس میخونی؟!

_ بیخیال بابا تو به حافظه من چه کار داری؟!

+  بدبخت به خاطر اینکه غذا نمیخوری مخت  نمی‌کشه. بگیر اینم گوشیت.

  گوشی رو از دستش گرفتم و گفتم:

_کجا بود؟! 

+کجا بود؟!  تو کابینت کنار لیوان. 

پووووف شاید حواسم نبوده اما تا جایی که میدونم من اصلا نرفتم سر کابینت اونوقت چه طوری؟! .  البته میشه گفت به این حافظه من امیدی نیست.  از رو مبل بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه تو چارچوب در وایستادم و گفتم :

_مسیح،  شارژی نداری که به گوشیم بخوره شارژرم نیست .

+نه بابا آخه اون گوشی داغون من با گوشی تو توی یه سطحه؟!.

_ ای بابا، شارژر نیاوردم.

  صدای امیر از پشت سرم اومد:

+پس باید برگردی خونتون. 

شونه ای بالا انداختم و گفتم:

_ در هر صورت که باید برگردم. حالا یکم زودتر. 

  امیر با قیافه آویزون گفت:

+آره باید بریم دلمون نخواد، مسیح پرتمون میکنه بیرون. 

مسیح  اومد کنار من تو چارچوب وایستاد و رو به امیر گفت:

+داداش، چرا منو میگی؟!  به من باشه بمونین. اما اگه مجید بیاد منم با شما پرت میکنه بیرون. 

 امیر نیشخندی زد وگفت:

+در هر صورت که باید پرت بشیم بیرون. خودمون بریم با وقار تر نیست؟

  مسیح با لبخند گفت:

+زدی تو خال.

_ پس من همین الان میرم 

امیر با تعجب گفت:

+حاجی تو چرا انقدر جدی گرفتی. همین الان میخوای بری.

_نه. برم بهتره . 

مسیح آهی کشید وگفت:

+حیف شد. تازه می‌خواستیم خوشبگذرونیم

امیر لبخندی زدو با یه چشمک به مسیح، اشاره ای به من  کرد و گفت:

+خواستی خوش بگذرونی، بگو آبتین هوا مونو داره.

نگاه مسیح  اومد رو من و با تعجب یه تای ابروش رو بالا انداخت. 

نگاه بی تفاوتی به دو تا شون انداختم و از آشپزخونه بیرون رفتم. کوله ام رو برداشتم وسایلم رو جمع میکردم .مسیح اومد کنارم و با تعجب پرسید:

+منظور امیر، از اینکه هوا مو داری؟ چی بود؟!

شونه بالا انداختم و گفتم:

_از خودش بپرس چون منم نفهمیدم منظورش چی بود .

امیر : شما دوتا خیلی خنگین !

مسیح: میشه همینجوری سه تایی خوش گذروند ،اما منظور امیر یه چیز دیگه بود .

امیر:تا حالا پارتی رفتی ؟مهمونیای بالا شهر ؟ببین اصن تو یه سطح دیگه است .من یه بار با آبتین رفتم 

مسیح به من نگاه کردو گفت:

+راست میگه ؟

_مسیح ،در مورد چیزایی که امیر میگه زیاد جدی نگیر  چرت زیاد میگه.

امیر خیز برداشت سمت و یه پس گردنی زد بهم و با اخم بزرگی گفت :

+آشغال من چرت میگم.

_ نه پس من میگم.

+که اینطور دارم برات آبتین خان. دوروزه با این پسره آ‌شنا شدی، زدی زیر دوستی چندین ساله ات با من؟

پوکر نگاهش کردم و گفتم:

_ بدبخت حسود. من رفتم.

به سمت در رفتم و از خونه زدم بیرون.

*************

از در خونه وارد شدم ،ساعت یازده شب بود خدارو شکر که چراغا خاموشه. و مجبور نیستم با رویا رو در رو بشم.

از خونه مسیح  تا خونه خودمون پیاده اومدم و الانم اصلا دلم نمیخواد بیدار بشن و منه خاک بر سر رو بازجویی کنن.

از پله ها بالا رفتم و تا جای ممکن آروم قدم برداشتم که صدای جیر جیر پله های چوبی در نیاد.  همون لحظه چراغا روشن شد و صدای بابا رو از پشت سرم شنیدم :

+آبتین باید حرف بزنیم.

  برگشتم و بهش نگاه کردم داشت به سمت مبلای سالن  نشیمن میرفت.

  این که بابا میگفت حرف بزنیم  یعنی من میگم تو فقط بگو چشم. 

پشت سرش راه افتادم. روی یکی از مبلا نشستم که بابا گفت:

+گوشی همراه چه وسیله ایه؟

داشت حاشیه میرفت   چشمامو رو هم فشار دادم و سرم رو بالا آوردم و گفتم:

_ بابا لطفا حاشیه نرو میدونم راجب چی میخوای حرف بزنی پس خودم میگم. 

بابا روی مبل لم داد و انگشتای هر دو دستش رو مماس هم و آرنجش رو هم گذاشت رو دسته مبل.  یعنی میخوام ببینم چی زر میزنی؟   نفسم رو فوت کردم و گفتم :

_ منو دوستام یه سری برگه که استاد کارمون، آزمون خواسته بود رو آماده کردیم و اما این بچه شما...

+داداشت!

  _اون داداشم نیست. اشکان برگه هارو پاره کرده بود. نزدیک بود استاد مارو توبیخ کنه اما خداروشکر یه فرصت بهمون داد و منو دوستام هم گفتیم میریم خونه یکیشون قضیه رو حل میکنیم.

  با همون لحن سرد و خشکش گفت:

+مگه گوشیت همراهت نبود که یه اطلاع بدی من خونه دوستمم. 

_ من بچه نیستم!

  +هه بچه نیستی؟! کی بزرگ شدی؟! به نظرت بزرگ شدن یعنی اینکه از خونه بزاری و بری بدون اینکه به من خبر بدی؟ خیلی گستاخ شدی ، ابرو ریزی  چند شب پیشت رو هنوز نبخشیدم 

_هه ابروریزی !....چرا باید بهت خبر بدم؟! 

+چون من پدرتم. 

از جا بلند شدم و  رو به روش وایستادم درحالی که رو مبل نشسته بود سرشو آورد بالا و بهم نگاه کرد.   کمی به سمتش خم شدم و گفتم:

_ پدر منی؟! چه جمله خنده داری؟!به خاطر یه شراکت مسخره میخواستی پسره رو بفروشی ،  پدر بودن فقط گیر دادن  به اینکه شب کجا میمونی و کجا میری نیست. 

از رو مبل بلند شد و یه سیلی زد تو گوشم. در اثر ضربه صورتم به یه طرف کشیده شد.  پوزخندی بی اختیار اومد گوشه لبم سرمو بالا گرفتم و گفتم:

_هه پدر بودن به دست بلند کردن رو پسرت هم نیست

.  دوباره یه سیلی به همون جای قبلی زد و انگشت اشاره اش رو تهدید وار بالا گرفت و با اخم گفت:

+مواظب حرف زدنت باش.  لازم نکرده بهم پدر بودن رو یاد بدی، بچه.

  پوزخند زدم و به سمت اتاقم رفتم دیگه یه لحظه هم دلم نمیخواست توی اون خونه خراب شده بمونم شارژ گوشیم رو برداشتم و چندتا  خرت پرت و لباس برا خودم همه رو چپوندم تو کوله ام بقیه وسایلا رو هم شاید بیام بعدا ببرم اگرم نه که اصلا دیگه پامو تو این خونه نمیزارم 

از در اتاق زدم بیرون. از پله ها که اومدم پایین دیدم رو مبلا نشسته به سمت در رفتم که صداش رو پشت سرم شنیدم. 

+کجا میری؟! 

_ مگه مهمه؟!  در هر صورت سعی کن برای پسر دومت پدر خوبی باشی.

  قبل از اینکه منتظر جواب باشم از در خونه زدم بیرون تو خیابونا فقط داشتم می دوئیدم ،حالم اصلا خوب نبود از دست خودم عصبانی بودم . از وجود خودم بیزار بودم ،بابام رسما شده بازیچه دست اون زنک . میخواست یه مراسم نامزدی مسخره بزاره با اون دختره دیانا،اونم تو نوزده سالگی، وقتی فهمیدم .به بابا گفتم انقدر از دست من خسته شدی که میخوای اینجوری از شرم خلاص بشی بعدش گفتم نترس به زودی از این خونه میرم لازم نیست با این نامزدی مسخره خودتو کوچیک کنی ....

مثل سگ دروغ گفتم جام کجا بود ،اما بلاخره که باید شجاعتم رو جمع میکردم 

موندن تو اون خونه لعنتی چه اهمیتی داره ؟ اونم با وجود همچین پدری 

آرزو به دلم مونده بود که یه بار موقع بچگیم همراه بابام برم پارک. مثل بقیه بچه ها کنار پدر و مادرشون.  تو مدرسه یه بار مثل بقیه بچه ها خودش بیاد دنبالم. اما راننده میومد و می‌گفت پدرتون جلسه داشتن. هرروز یه بهونه داشت. من باید چه کار می‌کردم؟! فقط نه سالم بود که با رویا ازدواج کرد اونم بدون اینکه بهم بگه اصلا منو آدم به حساب نمی‌آورد. بعد از ازدواجش که سرش با همسر جدیدش گرم بود و کلا منو نادیده می‌گرفت.  

  بعضی وقتا فکر میکنم من پسرش نیستم.

به خودم که اومدم جلو در خونه مسیح  بودم ،این همه راه رو از خونه خودمون تا اینجا اومدم ،بدون اینکه خسته بشم.از بچگی میدونستم که با همه بچه های هم سن خودم فرق دارم؟!   تنها کسی که میتونستم به عنوان‌ یه دوست روش حساب کنم امیر بود اون بود که من مثل برادرم دوستش داشتم.

  دستم رو هوا مونده بود  من حالا چه کارکنم؟!  دستم رو بردم سمت زنگ  منصرف شدم و خواستم برگردم اما در نهایت برگشتم دستم رو روی زنگ گذاشتم

صدای گرفته و خواب آلود مسیح اومد و گفت:

-ناموصا دستتو وردار، پوکوندی لامصبو.

_  الان منو میبینی؟!

- نه پس کورم.

_ نه میگم آیفون تصویری. .. آه بیخیال میشه درو باز کنی؟! 

در با صدای تیکی باز شد و رفتم تو خونه درو برام باز کرد یه تاپ مشکی و یه شلوارک طوسی با طرح ارتشی. و چشمای نیمه باز و موهای به هم ریخته اش که تو صورتش بخش شده بود. یه لحظه از دیدنش خندم گرفت 

- دید زدنت تموم شد؟ حالا میشه بگی چی میخوای نصفه شبی.

مسیح هم بعضی وقتا بی اعصاب میشد. خب آدمه. گفتم:

_ میشه بیام تو.

-خیر برو خونتون

  چند لحظه بهش خیره شدم یه نفس عمیق کشیدم و از جلوی در هلش دادم کنار و رفتم تو خونه. روی مبل نشستم. و  نگاهی به  اطراف انداختم

دستشو کشید تو موهاش  که یکم مرتب بشن اومد سمت من وگفت:

+آبتین لطفا میشه بگی چرا اومدی اینجا؟!

_ چون با بابام دعوا کردم از خونه زدم بیرون. 

+خب؟

_ خب نداره جیگر  اومدم پیش تو.

+جیگر کلاه قرمزی دیگه؟!

_ آره  حالا میشه بمونم؟!

+مجید چی؟!  اون اعصاب مصاب نداره ها از من گفتن بود.

شونه بالا انداختم و گفتم:

_ مهم نیست یه جوری باهاش کنارمیام.

+خود دانی.  نگاهی به صورتم انداخت و گفت:

+کار باباته؟!.

_ جای انگشتاش مونده؟!.

  +اهووم.

_ بیخیال پاشو برو بخواب خسته ای منم خستم، فردا صبح یه خاکی میریزیم به سرمون.  

چیزی نگفت و رفتم تو اتاقش یه بالش و پتو پرت کرد تو هال. و در اتاقش رو محکم بست از همون تو اتاق داد زد:

+برقا رو خاموش کن.

******************.

اینم یه توصیف از این سه شخصیت

آبتین ستوده:نوزده ساله موهای شکلاتی تیره و چشای مشکی. پوست روشن و سفید  قد بلند و کمی لاغر . آدم خونسردیه.ظاهر افسرده و غمگین. متعهد و درونگرا ،نترس و کنجکاو .کمتر چیزی هست که براش مهم باشه.به جورایی می‌شه گفت پوکره.

  امیر. نوزده ساله موهای خرمایی رنگ که همیشه با کلی ژلو از این چیزا حالتشون میده. چشمای قهوه ای رنگ و پوست سبزه وعین حال کمی روشن. قد متوسط یه دو سه سانتی مسیح ازش بلند تره. کلا آدم عصبی و در عین حال شوخ طبعی هست. و چیزی رو زیاد جدی نمیگیره  جز چیزایی که بدونه مهمن. با دوستاش زیاد وقت میگذرونه .

مسیح آزادواری: نوزده ساله موهای مشکی و چشمای آبی پر رنگ. یکم از ابتین و امیر ورزیده تره .کم حرف آروم ولی یه شیطنت درونی داره درونگرا، مستقل . بسیار کنجکاو. و البته کله شق و نترس.   زود باور.

جاوید سلطانی :چهل و پنج ساله . موهای شکلاتی ،پوست سفید و چشمای عسلی ته ریش مردونه قد بلند و عضلانی به نسبت سنش مثل یه جوون بیستو پنج ساله به نظر میرسه . شوخ طبع ،زود صمیمی میشه،خیلی. ادم رک و راستیه ،خونسرد، حواس پرت .گند زدن یکی از مهارت هاش محسوب میشه .



برچسب: ،
امتیاز دهید:
رتبه از پنج: 0
بازدید:

+ نوشته شده: ۱۵ مرداد ۱۴۰۰ساعت: ۰۹:۵۲:۱۷ توسط:حسن موضوع: نظرات (0)