ریوایس ریوایس .

ریوایس

(Hoveyat(1

نام رمان:هویت .

نویسنده :fanos

ژانر :تخیلی ،ترسناک ،معمایی

مقدمه:زندگی پر از لحظات غافلگیر کننده است. وقت هایی هست که با خودت می گی ،چی از این بدتر می تونه باشه ؟

و درست همون  لحظه زندگی یه روی جدید از خودش نشون می ده . حالا بد باشه یا خوب.

باید پذیرفت که این تقدیر تو هست .

دلنوشته ای از یک مادر :

زمانی،شیرینی روهایمان به کابوسی تلخ بدل شد .

ان لحظه زمان جدایی بود . فرزندی که پا به این جهان گذاشت و جدایی مارا رقم زد .

هیییس این مثل یک راز است فرزندمان و وجود او،یک راز است.

ماه که تا ابد پشت ابر نمیماند ،شاید زمان آن رسیده که با پایان رسیدن سختی هایمان . چشممان را به جهانی تازه بگشاییم.

شاید دیگر اثری از آن عشق نباشد ،اما فرزندمان دلیل ادامه زندگی ماست .

/آبتین ستوده /

روی مبل راحتی اتاق نشیمن،لم داده بودم .

بی هدف کانال های تلوزیون رو عوض می کردم .

ریحانه خانم با لیوانی که مایع نارنجی رنگی داخلش بود به سمتم اومد. لیوان رو گذاشت رو میز عسلی مبل و گفت :

-این آب پرتقال رو بخور ،برات خوبه !.

 نگاهم رو بردم رو چهره ریحانه خانم ،کسی که منو از بچگی بزرگ  کرده و جای مادرم بود . مادری که هیچوقت ندیدمش . حتی عکسش .

هر وقت که راجب مادرم از بابام پرسیدم با اخم عصبانیت و جواب های سر بالا مواجه شدم.

تنفر از وجود من !یعنی پسرش .

تا هفت سالگی فکر می کردم ریحانه خانم واقعا مادرمه . . لبخند مهربونش که به پهنای صورت تپل و چروک شده اش بود.چشم های  قهوه ای ، موهایی همرنگ چشم هاش با رگه های سفید ،که از زیر روسری مشکی ساده ش پیدا بود .

 از صبح چیزی نخورده بودم . بی هیچ حرفی لیوان رو برداشتم و یه نفس سر کشیدم . ریحانه خانم گفت:

-آبتین، آقا گفتن امشب حتما باشی 

تلوزیون رو خاموش کردم و به ریحانه خانم نگاه کردم و گفتم :

_ نه ،میرم خونه امیر دوستم .

ریحانه خانم کمی مکث کرد و گفت :


-اما آقا گفتن امشب حتما باشی فکر کنم یکی از دوستان و شرکای تجاریشون قراره امشب بیاد.
سرم رو به نشانه تایید حرفش تکون دادم و همزمان گفتم :
_باشه . ساعت چند میان ؟


-ساعت هفتو نیم. 


_خب پس من میرم . تا قبل از هشت میام.

از پله های چوبی بالا رفتم .راهرویی که حدودا سه چهار تا اتاق خواب داشت .و هر کدوم سرویس بهداشتی  خودشون رو داشتن .

وارد اتاقم شدم. ترکیب رنگ سرمه ای و سفید و مشکی . تخت دو نفره با رو تختی سرمه ای سفید .

 کاناپه راحتی طوسی و کوسن های رنگی ، جلوی تلوزیونی که بهش کامپیوتر و دستگاه بازی وصل بود. کمد دیواری با چوب های سفید مشکی 

لباسام رو عوض کردم. هودی لیمویی با شلوار راحتی طوسی و کتونی ادیدایس سفید..کلاه هودی و روی سرم کشیدم .

از خونه بیرون رفتم 

 هوا یکم سرد بود . دست هام رو توی جیب شلوارم گذاشتم و به گذشته ام فکر کردم 


ده سال پیش بابام ازدواج کرد . من نه سالم بود هیچوقت اون روز رو فراموش نمی کنم

 . عمه شیرین و رهام میخواستن منو خوشحال کنن اما واقعا برای من هیچ فرقی نداشت. حاصل اون  ازدواج پسری شد به اسم اشکان که پنج سالشه برادر ناتنی من! ازش خوشم نمیاد

 

تنها چیزی که از بچگی یادم میاد اینکه بابام مدام سر کار بود و اصلا برام وقت نداشت،و بعد از ازدواجش هم شرایط برام سخت تر شد . حتی عمه شیرین اومد تا بابام رو راضی کنه  و منو با خودش ببره شیراز ....اما اجازه نداد و من محکوم بودم به موندن اینجا و تحمل کردن نامادری به اسم رویا ، که مدام بین منو بابام دعوا راه مینداخت و من همیشه کوتام میومد . تنها آرزوم  بیرون اومدن از اون به اصطلاح خونه ،بود.
اما لازم بود که کسب و کار خودم رو راه بندازم و روی پای خودم وایستم . بر خلاف میل بابا انتخاب رشته کردم و تو یه دانشگاه خوب مشغول به تحصیل شدم . واسه آینده ام برنامه ها داشتم . 
انقدر غرق افکارم  شده بودم. که نفهمیدم این همه راهو پیاده اومدم و از خونمون چقدر دور شدم..


در احاطه ساختمان های بلند و لوکس بالا شهر بودم. خوبی پولدار بودن همینه .اما من ترجیح میدادم . ثروت نداشته باشم اما حداقل رابطه ام با پدرم خوب باشه و مادرم زنده باشه. 
به ساختمون ها نگاه کردم و زندگی آدمای داخلش رو تصور میکردم .. میشه منم خونه خودمو داشته باشم و از اون خونه برای همیشه بیام بیرون .
بین اون همه ساختمان یه ویلای بزرگ با در سفید رنگ بود .برام عجیب بود وقتی همه اطرافش ساختمان و برجه،چرا این ویلا رو خراب نکردن؟!!!.


کنجکاو شدم تا یه نگاهی از نزدیک به اون ویلا بندازم.از خیابون گذشتم .
روبه روی در سفید رنگی که زنگ زده بود و درختای خشکیده ،از روی دیوار های اجری دیده میشد ایستاده بودم .
خب من که تا اینجا اومدم چرا از بالای دیوار سرک نکشم؟...نه اخه اگه یکی ببینه چی ؟...کی میخواد ببینه اون درختا خشک شدن معلومه که هزار سال آب نخوردن.... به خاطر زمستونه ....نه ،الان که پاییزه  هیچکس تو این خونه زندگی نمیکنه ...ولی .... ولی ملی رو بزار کنار ..زودباش از در برو بالا .
بلاخره بعد از درگیری ذهنیم . تصمیم گرفتم از در برم بالا و یه سرک کوچیک تو حیاط بکشم.
شاید بگم حماقت !اما دلم رو به دریا زدم .

از در ویلا بالا رفتم سرکی تو حیاط ویلا کشیدم .. سنگ فرش های کف حیاط ،با برگ های خشکیده درختا پوشیده شده بودن . پر از درخت بودن و خاک باغچه و شاخه هایی که خشک شده بودن و درخت افتاده بودن رو زمین‌. یه حوض کوچیک بین درختا بود که آبش لجن شده بود و ساختمان کوچیکی ته باغ که درست دیده نمیشد .


خواستم از در بپرم پایین . که در باز شد و  تعادلم به هم خورد و افتادم  رو زمین . زانو هام داغون شدن از جام بلند شدم. 
کسی جز من اونجا نبود پس در چه جوری باز شد ؟
وارد شدم . اونجا واقعا خرابه بود و هیچکس داخلش زندگی نمیکرد.


یه طرف دیوار کنار در ریخته بود .. 
به سمت ساختمان داخلی قدم برداشتم . برگ ها زیر پام خش خش صدا میداد.
همون لحظه در حیاط بسته شد. برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم هیچکس جز من نبود. 
شونه ای بالا انداختم و به راهم ادامه دادم .
ساختمان اصلی شیشه های شکسته بودن و دیوار های اجریش خراب شده بود و دربش هم باز بود کنار در هم پر از تار عنکبوت بود . معلومه که سال هاست کسی اینجا زندگی نمیکنه .
مهم نیست حالا ،قراربود  برم خونه امیر . گوشیم رو از جیب لباسم اوردم بیرون تا به امیر زنگ بزنم.

 آنتن دهیش صفر بود .پوووف،باید برم  از اینجا بیرون.سرمو اوردم بالا که پشت پنجره یه سایه دیدم‌

که خلیی سریع محو شد ،حتما اشتباه دیدم ،به سمت در ورودی رفتم . یه سایه رو دیوار بود که انگاری داشت از دیوار جدا میشد . چند بار پلک زدم فکر کنم توهم  زدم . یه لحظه حس کردم زیر پام خالی شد و م اما رو زمین بودم . حسش دقیقا مثل این بود که از بلندی افتاده باشم . اما فقط افتادم رو زمین .به دیوار نگاه کردم دیگه از اون سایه رو دیوار خبری نبود 

از جام بلند شدم . به سمت در رفتم و خواستم بازش کنم اا باز نمیشد.

با تمام قدرتم درو کشیدم که یهو باز شد . حتما به خاطر اینکه زنگ زده .
 شماره امیر رو گرفتم بعد از چندتا بوق صداش تو گوشم پیچید :


+چیه؟


_کجایی خونتون؟


+نه اومدم خونه شما !سواله میکنی!


_خیله خوب من دارم میام خونتون.


صدای بوق اومد  به صفحه گوشی نگاه کردم . هووف قطع کرد.
***
زنگ درو زدم و در باز شد . امیر تو درگاه در ظاهر شد نگاهش کردم و گفتم :


_جایی میری ؟


اخم کرده بود و از جلوی در منو کنار زد. راهشو کشید و رفت ، دنبالش رفتم و گفتم :
_امیر چته ؟باز سگ شدی ؟


ایستاد و بهم نگاه کرد و گفت:


+ سه روز دیگه باید طرح مون رو تحویل بدیم . اونوقت هیچ غلطی نکردیم .


_ گفتم چیشده !خب که چی !


+درد و خب که چی !نکنه انتظار داری طرح های تورو هم منو حامد انجام بدیم ؟ ببین من اگه این واحد رو به خاطر تنبلی تو بیوفتم . اون دانشگاهو  رو سرت خراب میکنم !تو بچه پولداری . من که مثل تو نیستم .

اخمی کردم و گفتم :
_ پاچه نگیر .منم مثل تو ام . هر کی ندونه تو که میدونی تو اون خونه به من چی میگذره .

+خودتو لوس نکن.بیا بریم !

_کجا؟

+خونه شما.

_نمیشه ما امشب خونمون مهمونیه یکی از شریکای باباقراره بیاد.

+ یعنی تو اومدی خونه ما بمونی ؟

_نه بابام گفته امشب من باید تو مهمونی باشم .

+خیله خوب پس بریم خونتون تو به مهمونیت برس . منم میشم پا سیستم.

_چه برنامه ای چیدی برا خودت .

+خفه !راه بیوفت!

یه تاکسی گرفتیم به سمت خونه .

*****

وارد اتاقم شدیم . امیر . کوله پشتیش رو پرت کرد یه و رفت پشت ،کامپیوترم. نشست و گفت :

+تو بشین پای طرحات !

_راحتی ؟

+خیلی ، راستی بگو یه نسکافه ای ،چایی،کاپوچینوی چیزی بیارن .  خودتم بشین سر طرحات .

همون لحظه در اتاقم به شدت باز شد و اشکان  اومد تو یه شنل سرخ پوستی و یه تاج که پرای سفید مشکی داشت و نیزه تو دستش ،با صدای نخراشیده اش گفت:

+هوووووله . من سوخ پوسم.. میخوام شکار کنم.

_برو بیرون شکار کن .

+نه تو شکارم بشو.

_من حوصله ندارم بچه !برو با هم قد خودت بازی کن. 

رفت سمت امیر و گفت:

+تو شکارم بشو

امیر درحالی که به صفحه مانتیور خیره  شده بود گفت:

+برو پی کارت بچه !

رفتم سمت اشکان و خواستم بگیرمش که تو یه چشم به هم زدن اون نیزه اسباب بازیش رو زد تو چشم امیر .

 امیر چشمش رو با دستش گرفت.و نالید :

+آآآخ کور شدم !

سریع اشکانو گرفتم و بردم بیرون اتاق و درو قفل کردم.

بسته دستمال کاغذی رو برداشتم و رفتم سمت امیر و گفتم:
_ چیشد خورد تو چشمت؟

+نه خورد تو دستم !

_واقعا؟خوبه خداروشکر .

+آشغال به کنایه گفتم ! اگه میخورد تو چشمم که دودمانتو به باد میدادم !

_خوب حالا دستتو بردار.

دستشو برداشت  زیر چشمش یه زخم کوچولو شده بود . اخمی کردم و گفتم :
_چیزی نشدع . شلوغش کردی !


یه چش غره رفت و گفت :


+گمشو ریختتو نبینم.
پوووفی کشیدم باز این عصبانی شد تا خود شب میخواد پاچه منو بدبختو بگیره .


نشستم سر طرحام ،تا تمومشون کنم.
******
تو مهمونی نشسته بودم . اخمام تو هم بود . رویا و بابا حسابی بهشون خوش میگذشت

. و داشتن با اون مهموناشون حرف میزدن !


اما من یه گوشه  نشسته بودم و مجبور بودم این شرایط مسخره رو تحمل کنم. امیر هنوز طبقه بالا تو اتاقم بود .
یه دختری  همسنم ،به اسم دیانا هم که فکر کنم دختر همین شریک بابا بود . زل زده بود بهم. هر بار که نگاهش میکردم . لبخند میزد و گونه هاش سرخ میشد و سرشو مینداخت پایین ،و دوباره نگاهم میکرد ‌
یکم داشت میرفت رو مخم از جام بلند شدم که با چش غره بابا مواجه شدم ،این یعنی بتمرگ سر جات .
نفسمو دادم بیرون و لبم رو گاز گرفتم .

هوووف کی تموم میشه این مهمونی مسخره 
نشستم سر جام ،که ریحانه خانوم صدا زد برا شام .
همه با خنده و خوشی رفتن سر میز  نشستند .منم  دور ترین نقطه به بقیه رو انتخاب کردم .


خوشحال از اینکه از اونا دورم .دیانا رو دیدم که نشست کنارم سرمو چرخوندم و یه تای ابروم رو دادم بالا،و نگاهش کردم .


 لبخندی زد و یه نگاه پر عشوه اومد.
به روبه روم نگاه کردم که پسر بزرگ خانواده دانیال روبه روم نشست . 
دیگه بدتر از این هم میشه ؟

دیانا ظرف سالاد رو گرفت جلوم و لبخند ملیح گفت:

+بفرمایید آبتین.

_من سالاد دوست ندارم !

+عع ببخشید نمیدونستم ،خب بفرمایید برنج براتون بریزم‌

_خودم میریزم  زحمت نکشین .

 از جاش بلند شد و دیس برنج رو گرفت ،و بشقاب رو برام پر کرد .
برام عجیب بود که چرا داداشش این همه ریلکسه . چیزی به ا غیرت تو وجود این آدم نیست ؟

ظرف قیمه رو هم گذاشت جلوم .

با اینکه خورشت قیمه دوست نداشتم ،اما ترسیدم  چیزی بگم برا همین فقط تو سکوت چند قاشق برنج خالی خوردم .

از برنج خالی هم خوشم نمیومد .

اما خب برا اینکه این دختره ساکت بشینه ،چیزی نگفتم ریحانه خانوم یه بشقاب خورشت مرغ برام گذاشت و قیمه هارو گذاشت کنار . یه بشقاب فسنجون هم برام گذاشت.
 لبخندی زدم و نگاه قدردانم رو بهش دوختم.و اروم زیر لب گفتم ممنون .
شام که تموم شد به ریحانه خانم گفتم برا امیر هم شام ببره.خودمم رفتم پیش کسایی که تو سالن پذیرایی بودن .

ازشون خوشم نمیومد اما خب چاره هم نیست .

***سه روز بعد****

دمر خوابیده بودم و  اشکان روی کمرم نشسته بود و بالا و پایین میپیرد ، بیدار شدم و صدای رو مخش که هی میگفت:

+داداشی پاشو پاشو پاشو. .....

تو روحت بچه، چی میخوای سر صبحی از جونم؟!

  گوشیم که کنار بالشت بود زنگ خورد.

اسم امیر روش  صفحه‌ بود و یه عکس که موقع خواب ازش گرفته بودم.

سریع از جا بلند شدم و نشستم. اشکان  پشتم  نشسته بود

افتاد روی تخت و بعدم خورد زمین از جاش بلند شد و یه نگاه به من کرد رفتم سمتش و آروم گفتم:

_ بچه، جان مادرت، صدات در نیاد.

بغض کرده بود و بعد یهو زد زیر گریه.

صدای زنگ گوشی و جیغ و گریه های اشکان محیط اعصاب خرد کنی رو به وجود اورده بود ، امیر خفم میکنه ،رد تماس زدم.

سعی کردم اشکان رو آروم کنم به سمتش رفتم  که یه جیغ فرای بنفش کشید و از در اتاق رفت بیرون. الان مامانش آوار میشه رو سرم.  

گوشیم دوباره زنگ خورد. بازم امیر بود. دکمه سبز رو لمس کردم و  قبل اینکه بخوام چیزی بگم صدای عربده اش تو گوشم پیچید:

- آبتین خر، معلوم هست کدوم گوری هستی؟!

   با خونسردی گفتم:

_سلام 

-  سلام درد، سلام و مرض،  آشغال خیرت سرت امروز وقت تحویل طرح گروهیه، یه ساعت دیگه کلاسه، اون طرح ها هم توی خونه شماست .

_ باشه باشه تا نیم ساعت دیگه اونجام.

سریع قطع کردم و هجوم بردم سمت کمد لباس. در اتاق به شدت باز شد و رویا اومد تو.

ای خدا سر صبحی اینو کجای دلم بزارم آخه؟! 

رویا درحالی که اون بچه تخس و بی‌شعورش بغلش بود  با داد و بیداد گفت:

+زورت به بچه رسیده ؟خجالت نمیکشی با اون هیکلت ،بچه به این کوچیکی رو زدی ؟

اون لحظه فقط آرزو میکردم کاش الان یه سمعک داشتم تا بتونم صداشو خفه کنم.  پوکر نگاهش کردم و پوزخندی زدم و گفتم:

_من بچت رو نزدم ! تو بچت رو بگیر که سر صبحی نیاد تو اتاق من ،از پس یه بچه هم بر نمیای ؟

+با من درست صحبت کن،من جای مادرتم !

_فقط ده سال ازم بزرگتری چه جوری جای مادرمی ؟

+با من یکه بدو نکن یکم احترام بزرگ تر سرت بشه . هر چند از بچه ای زیر دست یه خدمتکار بزرگ شده ،بیشتر از این نمیشه انتظار داشت ! اون از ابرو ریزی دیشبت اینم از الانت ،

بحث کردن باهاش بی فایده بود فقط گفتم:

_از اتاق برو بیرون

اخماش تو هم بود و با تهدید اینکه به بابا میگه از اتاق رفت بیرون

لباسام رو پوشیدم یه پیراهن سرمه ای و شلوار مشکی چنگی تو موهام زدم تا مرتب بشن

رفتم سر میز تحریر که با دیدن برگه هایی که پاره شدن و روش خط خطی و نقاشی های بچگانه بود رسما وا رفتم. طرح هامون نابود شدن . 

 

کل راه داشتم به این فکر میکردم که چه خاکی به سرم بریزم.. ..  

رسیدم دانشگاه. امیر و مسیح  یه گوشه وایستاده بود به سمتشون رفتم امیر  با دیدنم اخمی کرد. گفت:

- چه عجب! میزاشتی دوساعت دیگه میومدی!؟  

همینجوریشم عصبانی بود. حالا من چه جوری بهش بگم طرحی براش زحمت کشیدیم به فنا رفته.

آب دهنمو قورت دادم.

بدون اینکه چیزی بگم از تو کوله طرحهایی که سالم بودن رو دادم دست امیر.

   یکم برگه هارو زیر و رو کرد و با کنجکاوی پرسید:

+بقیش کو؟!

  یه پوشه دادم دستش.  با تعجب پوشه رو باز کرد و با دیدن برگه های پاره و نقاشی شده.  بهم نگاه کرد چندبار پلک زد و یکباره به سمتم هجوم آورد. چند قدم رفتم عقب  امیر سرعتش رو بیشتر کرد و رسید بهم. گفت:

+حالا چه کار کنیم ،این طرح هارو میدی دست استاد؟اصن تقصیر منه که گذاشتم اینا خونه شمابمونه

_ببخشید!

+ببخشید و درد، ابرو کیلو چند وقتی این واحد رو بیوفتم؟

مسیح  هم فقط ایستاده بود داشت امیر رو تماشا می‌کرد.  بازم جای شکرش باقی بود که نیومد کمک امیر. 

مسیح نگاهی به اطراف انداخت. گفت:

+  بسه دعوا نکنید. 

امیر با حرص برگشت سمت مسیح و گفت:

+تو یکی خفه. باید ببینیم چه خاکی بریزیم به سرمون .

میخواستم با آرامش و خونسردی موضوع رو حل کنم. آروم گفتم:

_ شما تقصیری ندارید خودم قضیه رو به استاد میگم.

   امیر جلو تر از ما راه افتاد. منم داشتم پشت سرش میرفتم ،مسیح  اومد کنارم یه لبخند گوشه لبش بود. گفت:

+امیر خیلی زود عصبی میشه ،اما تو درست بر عکسشی ،واقعا وقتی دیدم داره اینجوری سرت داد میکشه و تو هم خیلی خونسرد نگاهش میکنی تعجب کردم.

_ هنوز کتک زدنش رو ندیدی!

+چرا فکر کنم. هفته پیش با اون ساندویچی اونطرف خیابون دعوا نگرفت.

_ آره اما یکی باید باشه که حواسش به خشم یهویی امیر باشه. توی این چند سالی که باهاش دوست بودم به خشمش عادت کردم. و میدونم که سر ده دقیقه خاموش میشه.

مسیح  دیگه چیزی نگفت.

تازه باهاش آشنا شده بودیم پسر ساکت و آرومی بود و کم حرف می‌زد اونم فقط برای طرحهایی که استاد گروه بندیمون کرد

سر کلاس نشستیم امیر که اخم کرده بود و حتی باهام حرف هم نمیزد. امیر از دوران دبستان باهم دوستیم. یادم نمیاد چه طور اما به دلایلی بابام مدرسه ام رو عوض کرد. امیر تنها کسی بود که با من دوست شد حتی اونم یادم نمیاد  چطور باهام دوست شده، بخش هایی از خاطراتم  از ذهنم پاک شدن.

با سوزش روی پهلوم تازه فهمیدم استاد اومده سر کلاس چند ثانیه طول کشید تا بفهمم چه خبره استاد داشت اسمم رو صدا می‌زد.

+آبتین ستوده.

هول شدم سریع از جا بلند شدم ایستاد و عین یه بچه دبستانی دستم رو بردم بالا و گفتم :

_حاضر.

با خنده های زیر بچه های کلاس تازه فهمیدم که حرکتم  چقدر احمقانه و مضحک بوده.

همه گروه ها یکی یکی طرحاشون رو به استاد نشون دادن. نوبت ما بود برگه هایی که پاره و خط خطی بودن رو برداشت و گذاشتم میز استاد.

نگاهش رو بالا آورد و از بالای عینکش بهم نگاه کرد.گفت:

+این چه وضعشه؟! این برگه ها  چرا اینجورین؟!

_ متاسفم این برگه ها رو برادر کوچیکم اینجوری کرده البته تقصیر منه  هم گروهیام تقصیری ندارن پس لطفا نمره این واحد رو بهشون بدید.

اخم ریزی روی پیشونیش بود که پر رنگ تر بود. به این فکر میکردم که کی قراره اون عینک از روی دماغش بیوفته. خندم گرفته بود اما به یه لبخند ملیح بسنده کردم که از چشمش دور نموند.گفت:

+آقای ستوده. اگه کلاس منو با مهد کودک اشتباه گرفتی باید بگم که دیگه حق شرکت توی کلاس های منو ندارید. گروهتون این واحد هیچ نمره ای نمیگیره  

خب اینکه دیگه نیام به کلاسش  یکم زیادی بود

اما چاره ای نبود. در هر حال تقصیر من بود.  آروم گفتم‌ :

_ چشم استاد.

صدای امیر از ته کلاس اومد. گفت:

+استاد منم هستم . منم توی این گروه بودم پس منم مقصرم. منم دیگه توی کلاستون نمیام.

برگشتم و به امیر نگاه کردم  ایستاده بود نگاهم رو استاد دوختم تا ببینم در جواب امیر چی میخواد بگه استاد با ابرو های بالا رفته به امیر نگاه کرد سری تکون داد و آروم گفت:

-  صحیح، نظر شخص سوم گروهتون چیه؟! 

و نگاهش رفت رو مسیح .

مسیح ،جا خورد چند لحظه بهم نگاه کرد و بعد ایستاد و گفت:

+منم با نظر هم گروهیم موافقم این یه کار گروهی بوده پس اگه خراب شده هر سه نفر مقصریم

. ناراحت بودم  همه اینا تقصیر من بود. استاد لبخندی زد و و به ما سه نفر نگاه کرد.گفت:

+خیله خوب بهتون یه فرصت میدم. طرح هایی که سالمن که هیچ. ولی اون طرح هایی که خراب شدن رو دوباره ازتون میخوام.

  نیشم باز شد که با ادامه حرف استاد. سریع جمش کردم. بد جوری زد تو ذوقم

  - فقط طرحاتون رو باید فردا صبح تحویل بدید.فقط در اون صورت نمرتون رو میدم

فردا صبح آخه؟!  چرا انقدر کم؟!

سر جام نشستم تا آخر کلاس فقط عین مونگولا زل زده بودم به استاد و حتی یه کلمه از حرفاش رو هم نفهمیدم. دستی جلوی صورتم تکون خورد. تازه فهمیدم کلاس خالی شده. مسیح کنارم نشسته بود. گفت:

+آبتین خوبی؟! 

اصلا نفهمیدم چیشد از جا بلند شدم و اروم گفتم :

_ خوبم  خوبم.

تو محوطه دانشگاه امیر قدم زنان جلو تر از منو مسیح میرفت. برگشت و من. مخاطب قرار داد. وگفت‌‌:

+عالی شد، فردا صبح. حالا چه غلطی بکنیم؟!

_ بریم خونه ‌ما یا شما؟ ! در هر حال باید یه جوری تا فردا صبح طرح هارو آماده کنیم‌.

امیر با اخم گفت:

+مامانم امشب کل فامیل رو دعوت گرفته خونمون. طرحی که یه هفته براش زحمت کشیدیم رو باید تو بیستو چهار ساعت تحویل بدیم اصلا میشه ؟

_ پس بیاین خونه ما.

+  اصلا، یه درصد فکر کن من پام رو بزارم تو اون خونه، امنیت جانی ندارم.

حق داشت اون روز مهمونی که اومد خونه ما،و من یادم رفت در اتاق رو قفل کنم ،اشکان با یکی از اسباب بازیهاش کوبید تو صورتش و زیر چشمش زخم شد  و هنوزم جای اون زخمه بود.

تو فکر بودم که صدای مسیح  رو شنیدیم.

+بیاین خونه من.

_ولی آخه  هم خونه ات.

+نه مجید چند روزی هست رفته  شهرمون خونه خالیه.

با گفتن این حرف منو امیر نیشمون باز شد.

اما امیر سریع  لبخندش رو جمع و اخم به مسیح  گفت:

+نامرد. چند روزه  اون رفته بعد تو الان داری میگی؟

مسیح : اجازه ندارم مهمون دعوت کنم الانم نمیدونه ،و از سر  ناچاریه .

امیر: خب بهترع زودتر بریم .

مسیح :من جلوتر میرم ادرس میفرستم بیاین .

امیر :باشه پس ماهم بریم لوازم بخریم .

سکوت کرده بودم وچیزی نگفتم. خوشحال بودم،چند روز دور بودن از رویا و اشکان. برای من عین خود بهشت بود.

*******

زنگ خونه رو زدیم که در باز شد.

مسیح  بچه شهرستان بود و با یکی از هم شهری هاش که ازش بزرگتر بود و البته فامیلشون هم بود توی یه خونه  زندگی می‌کرد. حق نداشت هیچ مهمونی دعوت کنه و این اولین بار که منو امیر رفتیم خونش.  یه آپارتمان نقلی و کوچیک . از پله ها رفتیم بالا.  امیر به زور خودشو از پله ها کشید بالا و نفس نفس می‌زد. گفت:

+ لامصب تمومی نداره این پله ها. مسیح هرروز اینارو میره بالا میاد پایین؟! برا همینه آنقدر قیافش داغونه. 

بیخیال چرت. و پرت گفتای امیر گفتم:

_ میخوای کولت کنم؟!

  امیر با نیش باز نگام کرد. رو پله نشستم اومد رو کولم. لبخندی زدم و گفتم:

_ سفت بشین.

  یه طبقه دیگه مونده بود از پله ها بالا رفتم.  امیر داشت شعر میخوند و منم کلا میخندیدم.  حسابی حال می‌کرد.و واسه خودش‌ شعر میخوند گفت :

+کره اولاغ نازنین ثم در زمین  یکمی بهم سواری میدی؟. بله که می دم. بله که میدم آخه امیر تمیزه پیش همه عزیزه. کره الاغ نازنین  میشه از  آنقدر وبیره نرین آخه امیر که  عزیزه.....

فقط داشتم میخندیدم به این چرت وپرتاش. قشنگم داشت با ریتم میخوند.

   رسیدیم در خونه. مسیح  با یه لبخند تو چار چوب در ایستاده بود و با دیدن من که امیر رو کول کرده بودم.

از جلوی در کنار رفت. به سمت مبلی که وسط هال بود رفتم و امیر رو  انداختم روش،کمرم رو صاف کردم

مسیح  داشت با اخم نگام میکرد گفتم :

_  چیه اینجوری نگاه میکنی؟!

  +نمیگی مبل میشکنه ؟

 شونه ای بالا انداختم و چیزی نگفتم

امیر انگشت شصتش رو به نشونه بیلاخ  گرفت سمت مسیح. و همزمان زبونشو در اورد .

مسیح  اخمی کردو سری به نشانه تاسف برای امیر تکون داد

به سمت آشپز خونه رفتم. یه دست استکان با چهارتا ماک که رو یکیش عکس یه پسره بود فکر کنم همون مجیده

ظرفایی که خیلی قشنگ و مرتب تو جا ظرفی چیده شده بود،دستگاه چای ساز که کنار گاز بود . و ظروف مرتب کنار هم چیده شده بود . همه چیز خیلی مرتب بود ،این وسط یا مسیح وسواس داره یا هم خونه اش مجید.

رفتم سمت یخچال  و درو باز کردم دوتا تخم مرغ یه نصفه پیتزا و چندتا بسته سس یه نوشابه خانواده . چقدر خوب میشد منم اینجا زندگی میکردم . 

+گشنته زنگ بزنم از بیرون غذا بیارن؟چیزی تو خونه نداریم. یادم رفته خرید کنم 

   در یخچال رو بستم و به مسیح که توی چارچوب آشپز  خونه ایستاده بود نگاه کردم.  گفتم:

_ ناهار مهمون من 

چیزی نگفت  و رفت سمت چای ساز ،

منم از آشپز خونه  رفتم بیرون.  کنار امیر روی مبل نشستم.

با  اپلیکیشن رستوران مورد علاقه ام غذا سفارش دادم.

گوشیم رو گذاشتم کنار  امیر هم همونجور رو مبل لم داده بود و به سقف نگاه می‌کرد. بی مقدمه گفت:

+میای بریم باشگاه؟!. 

از سوال یهوییش جا خوردم با تعجب گفتم:

_ چرا؟!

پوکر نگام کرد و بعدش اخم کردو گفت:

+بقیه چرا میرن باشگاه؟  سواله میکنی؟!.

_  نه خوب میگم چرا یهو به ذهنت رسید.

  +یهویی نیست خیلی وقته به فکرشم.خواستم بدونم تو ام میای ؟این روزا مد شده همه میرن . هم واسه خودمون خوبه .

_باشه برو.

+برم؟ یعنی تو نمیای؟

_ نمیدونم آخه هیچ ایده ای براش ندارم.

با اومدن مسیح حرفمون نصفه موند.

مسیح با سه لیوان نسکافه اومدو گذاشتش رو میز عسلی. لبخندی زدم و گفتم:

_مرسی سرعت.

نگاهی به ما دوتا کرد و گفت‌:

+راجب چی حرف میزدین؟!

امیر نگاهش رو از سقف گرفت و یه لیوان نسکافه برا خودش‌ برداشت. و گفت:

+باشگاه!

مسیح نگاهی به من کرد. گفت :

  +خب شما هم میاین ؟

اصلا خبر نداشتم که مسیح میره باشگاه اونقدر آدم کم حرفی بود که چیزی نگه.  نگاهی به دوتاشون انداختم و گفتم:

_ باشه بابا. میام. 

امیر لیوان خالی نسکافه رو گذاشت رو میز و گفت:

+ تصویب  شد.

نسکافه ام رو هورت کشیدم و گفتم:

_الان فقط منتظر نظر من بودین ؟

امیر: نه بابا،کی به نظر تو اهمیت میده.

_پس چی؟

امیر: ول کن بابا . میای دیگه .

_نوچ‌.

مسیح از جاش بلند شد گوشی خونه رو برداشت و رو به ما گفت:

+ناهار  چی میخورین؟!.

نگاهی بهش انداختم و گفتم:

_  گفتم که مهمون من!سفارش دادم.

مسیح  با تعجب بهم نگاه می‌کرد دهنشو باز کرد که چیزی بگه که سریع گفتم:

_  از تو اپ سفارش دادم تا ده دقیقه دیگه میرسه .

گوشی امیر زنگ خورد جواب داد:

+جانم مامان.... ببخشید یادم رفت بگم،من خونه یکی از دوستام میمونم..... نه مسیحه اسمش ،...... نمیدونم..... فقط میشه یکی دو روز بمونم؟!......  چی؟! لوکیشن بفرستم؟!  مامان تو بهم اعتماد نداری؟!...... باشه. باشه میفرستم. فقط به بابا بگو خودت دیگه..... آبتین هم هست اونم میخواد بمونه... باشه خدافظ.

تلفن رو قطع کرد و سوالی بهم نگاه کرد.گفتم:

_ من هنوز به بابام نگفتم.

+خب بگو.

مسیح  یه رو فرشی پهن کرد وسایلا رو آورد.گفتم:

_ بزار اول ناهار بخوریم بعد.

  چیزی نگفت و اومد لیوان های نسکافه رو جمع کنه.

مسیح با سینی رفت به سمت آشپز خونه.  گوشیم زنگ خورد اسم بابا روی صفحه‌ بود رد تماس زدم.

  امیر با دهن باز داشت بهم نگاه می‌کرد. گفتم:

_ ببند پشه ننره!

 به خودش اومد دهنشو بست و گفت:

+الان باباتو رد تماس زدی؟!!!

  _ آره میشه اسمش رو گذاشت. شورش.

+یعنی الان علیه پدرت شورش کردی؟!

  _ آره.

+از عواقبش اطلاعی داری ؟

_تقریبا !

 مسیح  از تو آشپزخونه اومد و با گوشیش ور میرفت، زنگ درو زدن که از جام بلند شدم و گفتم:

_ من باز میکنم. 

کارتم رو برداشتم و رفتم حساب کردم.

  بعد ناهار نشستیم سر طرحا موند.

آنقدر عرق کار شده بودم که گذر زمان یادم رفته بود.  مسیح  نگاهی به منو امیر می‌کرد و هی میخواست چیزی بگه  اما حرفشو نگه می‌داشت. گفتم:

_ مسیح چیزی میخوای بگی؟!

 با کمی استرس نگاهی به ساعت گوشه اتاق انداخت و آروم گفت‌ :

+عع نه، یعنی، آره، من میخواستم برم سر کارم. داره دیرم میشه.

 نمیدونستم مسیح سر کار میره و برام عجیب بود  اما با اینحال لبخندی زدم و گفتم:

_ باشه برو نگران‌ نباش. بقیش با ما.

مسیح لبخندی زد و از جاش بلند شد  سریع از جا پرید و لباس پوشید و از خونه بیرون رفت. نگاهی به امیر که بی تفاوت داشت به کارش می‌رسید و دستاشو حسابی رنگی کردم انداختم و گفتم:

_میدونستی  مسیح میره سر کار؟

  امیر بدون اینکه سرشو  از رو برگه ها برداره گفت‌:

+اره ،من زیاد باهاش میگردم 

فقط  من بود که چیزی درباره دوستام  نمیدونستم.

مشغول کارم شدم. نگاهی به ساعت انداختم ساعت پنج عصر بود خیلی وقت بود سر این برگه نشستیم. و داریم کار می‌کنیم.

به اشپز خونه رفتم و در یخچال رو باز کردم  باقی مونده ناهار  رو برداشتم و لم دادم رو مبل دو نفره و شروع کردم به خوردن.  امیر با دیدن من اخمی کرد و خیلی جدی گفت:

+هووی  من نمیتونم تنهایی اینا رو تموم کنم پاشو بیا.

  بیخیال نگاهش کردم و گفتم :

_ تایم استراحت. تو هم پاشو یکم استراحت کن تا چند دقیقه دیگه  مغزت error میده.

یه قاشق غذا  گذاشتم دهنم.

امیر همونجا سر جاش دراز کشید لبخندی زد و گفت:

_ راست میگی ها.  چشمام درد گرفت بس که به اون برگه ها زل زدم.

 تاشب با امیر رو اون طرح ها کار کردیم آخر سرم امیر بیهوش شد رو برگه ها. ولی من بیدار بودم تا انجامشون بدم.  ساعت 10 بود اما هنوز اثری از مسیح  نبود. چرا این خونه نیومده؟.

  با صدای چرخوندن کلید توی در از جا بلند شدم و رفتم سمت در  ،مسیح  موش آب کشیده تو چار چوب در با سرو صورت گلی ظاهر شد.خسته به نظر میومد و تو دستش نایلون های خرید بود . گفتم :

  _ چیشده؟

+مُردم تا رسیدم.لعنت به هر چی بارون و ماشینه

  _ مگه  چی شد ؟بارون میومد؟! 

+ظاهرم گویا نیست؟!.   ماشینه کنار خیابون آنقدر با سرعت رفت هر چی آب بود پاشید رو سرو صورت منه بدبخت

_باشه برو لباساتو عوض کن بخواب. خسته ای.

بی حرف به سمت اتاقش رفت.  نگاهی به امیر که روی اون زمین سخت خوابش برده بود انداختم.

_  دوتا پتو بده به منو امیر.

  از تو کمد دیواری چهار تو پتو درآورد و داد دستم

عسلی مبل رو کنار زدم. پتو رو پهن کردم و امیر رو در حالی که بیهوش بود هل دادم رو پتو.

یعنی من موندم چرا انقدر خوابش سنگینه؟!.  رفتم سر طرحا. 

*******

صبح با صدای آلارم گوشی امیر بیخ گوشم از خواب بیدار شدم. یه چشمم رو باز کردم و آلارم گوشیش رو قطع کردم دستمو زدم به سرش که شکل غیر عادی داشت چرا این شکلی بود.  سر جام نشستم و پتو رو از رو سرش کنار زدم و  دیدم پاهاش زیر پتو هه.

آخ باز تو خواب غلت زده سرو ته چرخیده.

 دیشب تا سه بیدار بودم  هزار دفعه امیر اومد رو طرحا و دست آخر رفتم تو آشپرخونه باقیش رو تموم کردم. 

دیشب  از توخونه همش صدا میومد . انگار که یکی با چیزی بکوبه به دیوار .همش از درو دیوار صدا میومد. منم زیاد جدیش نگرفتم گفتم حتما همسایه هان.

 و خواستم زودتر طرحها رو تموم کنم اخرش ساعت سه خوابیدم .. 

امیرو صدا زدم:

_امیر  هووی امیر. پاشو صبحونه درست کن. منم یه دقیقه بخوابم.

بیدار شد و نشست سر جاش. چشماش رو با دستاش مالوند و با چشمای نیمه بازش بهم نگاه کرد.گفت:

-چته سر صبحی؟!

_  پاشو برو صبحونه درست کن من سر درست کردن طرحا تا 4 صبح بیدار بودم.

-  تو یخچال این بشر مگه چیزی هم پیدا میشه

_ دیشب خرید کرد تو یخچاله. باز آشپزی تو از من بهتره برو دیگه.

-  گند بزنن به جفتتون.

از جاش بلند شد.  یه خمیازه کشیدم و سرمو تو بالشت فرو بردم. و چشام گرم شد.

صدای امیر رو می‌شنیدم میگفت:

- آبتین!  آبتین!  پاشو بیا صبحونه . مسیح هنوز بیدار نشده برو بیدارش کنم 

گیج  خواب بودم . رفتم  دستشویی و صورتمو شستم و رفتم در اتاق مسیح،درو باز کردم،که داخل اتاق تاریک بود . دستمو زدم جای پریز  اما خبری نبود . درو بستم حتما مسیح بیدار شده . اما روزه چرا اتاقش انقدر تاریکه ؟ صدای مسیح رو شنیدم:

+ آبتین ؟کجا میری ؟

برگشتم و درو باز کردم . تو اتاق روشن بود اما خبری از مسیح نبود ،صداشو شنیدم :

+بد میبینی !

در  به شدت بسته شد سریع بازش کردم . و مسیح رو دیدم که با اخم  نشسته و با قیافه درهم منو نگاه میکنه. گفت:

+چته؟ دوساعته هی در اتاق رو باز بسته میکنی؟

_ها؟

+میگم  چته؟... آه ولش کن چه کار داری؟!

_ آها امیر گفت بیای برا صبحانه.

و خودم مستقیم رفتم آشپز خونه.

هنوز نفهمیدم چی شده بود. داشتم به صحنه ای که دیدم فکر کردم و به ذهنم این فکر خطور کرد که شاید چون گیج خواب بودم ،ولی اخه صداش هم توهم  بود اصلا چرا باید توهم بزنم ؟



برچسب: ،
امتیاز دهید:
رتبه از پنج: 0
بازدید:

+ نوشته شده: ۱۵ مرداد ۱۴۰۰ساعت: ۰۹:۵۲:۱۴ توسط:حسن موضوع: نظرات (0)