ریوایس ریوایس .

ریوایس

گذشت

حاج‌مهدی‌رسولی‌میگه:

چن وقت پیش سوریه بودم 
یه بنده خدایی میگفت که
از اهالی اینجا شنیدم تو یکی از این روستاها
یهو داعشیا ریختن تو روستا 
میگه من بیرون بودم،
تو صحرا بودم تا خبردارشدم بدو بدو اومدم

وارد کوچمون شدم دیدم از 
محله های کوچه های بغلی دارن 
دونه دونه میانو فرار میکنن 
میگه رسیدم خونه 
خونواده‌ی من،دیدم تو هراس تو التهاب 
موندن چیکار بکنن

میگه ماشینو روشن کردم 
گفتم فقط سوار شید بدویید،میگه زن و بچم
هرکی میتونستم،بچه ها دخترا چنتا هم
زنای همسایه سوار ماشین شدن
خانومم نشست جلو و گاز ماشین و گرفتم 
ماشین بلند میشه 
میگه یهو از کنار آینه  ماشین دیدم 
این دختر بچه هه افتاد،"دخترم افتاد"

_ولی  با این جمله پیر بشیم جاداره((:

میگه دیدم دختر بچم افتاد
میگه تو صدم ثانیه باید برای خودم تصمیم میگرفتم یا باید ماشینو نگه میداشتم بچمو سوار کنم میرفتیم،یا...
میگه با خودم حساب کردم،اگه دیدم اگه بخوام وایستم همه زن ها و بچه ها اسیر میشن،
میگه پا رو دلم گذاشتم،
چشممو بستم،
پامو گذاشتم رو گاز،
مادرش خبر نداشت 
متوجه نشده بود،اگه متوجه میشد نمیزاشت
میگه گاز ماشینو گرفتم،فقط از این اینه بعضی موقع ها میدیدم از پشت داره میدوه 
میگه باباااااا    بابااااااا 
میگه خودم دیدم اومدن بچه کوچولو رو گرفتن بردنش!

 

+اینا پا رو دلشون گذاشتن، ن تو که بابات ب اون پسره ژیگول جواب رد داده میشینی گریه میکنی ننه من غریبم بازی درمیاری ک آره زندگیم از دستم رفت دنیام از دستم رفت...

یکم حال بهم زن نباشیم



برچسب: ،
امتیاز دهید:
رتبه از پنج: 0
بازدید:

+ نوشته شده: ۱۵ مرداد ۱۴۰۰ساعت: ۰۹:۰۷:۵۷ توسط:حسن موضوع: نظرات (0)